برهم خوردن نظام اجتماعی خودبسنده جوامع دوردست در افغانستان؛ نگاهی به رمان وقتی موسی کشته شد، اثر ضیا قاسمی
۱۲ جدی (دی) ۱۴۰۰ – ۲/ ۱/ ۲۰۲۲
دکتر مجتبی نوروزی
رمان وقتی موسی کشته شد، جدیدترین اثر ضیا قاسمی شاعر و نویسنده خوب افغانستانی است که به تازگی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. چاپ این اثر که نگارش آن سال پیش به پایان رسیده، همزمان با تسلط دوباره طالبان بر افغانستان نظرها را به سمت خود جلب کرد و توانست گوشه ای از فضای اجتماعی افغانستان را روایت کند. برای فهم بهتر این اثر باید توجه کرد که داستان در روستایی دورافتاده تحت عنوان زرسنگ اتفاق افتاده که نمونه بارز جوامع خودبسنده در دل جغرافیای کوهستانی افغانستان است که نظام اجتماعی آنها به تدریج و از زمان عبدالرحمن خان در دو دهه پایانی سده نوزدهم میلادی تحت تاثیر تحولات سیاسی بیرونی قرار می گیرد، تا جایی که نیازهای نخستین مردم به کمک ها و معادلات بین المللی گره می خورد. تاثیری که متاسفانه به طور عمده واجد وجوه منفی درهم تنیدگی جهانی برای مردم این جغرافیا بوده است. برای پرداختن به داستان ضیا قاسمی بحث را در سه بخش شخصیت ها، جغرافیا و نمادها (به طور مشخص استخوان) پی خواهیم گرفت.
شخصیت محوری داستان، موسی، جوانی است که با یک معلولیت مادرزادی پا به جهان گذاشته است. معلولیت از ناحیه پا که مشکلات فراوانی را برای او و خانوادهاش به همراه داشته است. او افزون بر این، در کانون باورهای ماورایی مردم در جوامع بسته سنتی قرار دارد. به طوری که در مقطعی مظهر بدشگونی و در مقطعی دیگر نماد کرامت و توجه الهی است و بسیاری از اتفاقات رخ داده در جهان کوچک زرسنگ بی دلیل یا با دلیل به موسی نسبت داده می شود. موسی به واسطه قرار گرفتن در مسیر تجارت استخوان که هیچگاه دلیل آن را نمیفهمد به دنیای بیرون و معادلات سیاسی آن روزگار پیوند می خورد و در نهایت به دلیل افشای اسرار طالبان توسط ایشان به قتل می رسد.
پس از موسی پررنگ ترین شخصیت داستان سلطانه، مادر موسی، است. کسی که در برابر سنت های رایج اجتماعی پس از مرگ شوهر می ایستد ولی در نهایت غریزه و نیاز او را به نوعی وادار می کند تا پایداریش بر عشق سلیمان را در هم شکند. در نقطه مقابل سلیمان قرار دارد که با وجود عشق فراوان به سلطانه در نهایت در برابر تقدیر و سنت و کشش غریزه سر فرومی آورد و حتی جان خود را در این مسیر از دست می دهد. این تقابل شاید بیانگر این اصل باشد که تغییر درونی جوامع باید توسط زنان آن جامعه صورت بگیرد. چراکه مردان انعطاف کمتری برای تغییر اصول اجتماعی خود دارند.
ارباب اسماعیل چهره دیگری است که حضوری پررنگ در روند روایت دارد. می توان وی را همراه با ملا هاشم نماد و محور ثبات نظام اجتماعی در چنین جامعه ای دانست. کسی که نسل در نسل پدرانش ضامن بقای این ساختار بوده اند و اکنون او که پسری برای جانشینی ندارد مانند چشمه های روستا که ضامن حیات طبیعی جامعه هستند، رو به خشک شدن می رود و جای خود را به فرماندهان شبه نظامی می دهد که برایشان هنجارهای جامعه بی ارزش بوده و برای ایجاد و تثبیت ساختار خود تنها به قدرت سخت اسلحه متکی هستند و در تغییر مداوم تحت تاثیر برهم خوردن موازنه قوا هستند.
در نهایت باید به شخصیت سید آخوند اشاره کرد که هرچند در طول روایت حضور ندارد، اما اثر وضعی کلام و پیشبینیاش در تمام مسیر حفظ شده است. او نماد باورهای سنتی ماورایی جوامع خودبسنده است که هنوز در تقابل با مدرنیته جایگاه خود را حفظ کرده است. ضیا قاسمی جزئیات مراجعه به سید آخوند برای درمان موسی را به وضوح تشریح می کند در حالی که از مراجعه ایشان به پزشکان در کابل و سفر این زوج جوان به پایتخت تصویری غیرمستقیم و در حاشیه ارایه می دهد تا به ارزش و اعتبار و نفوذ بیشتر سنت در زندگی این جامعه نسبت به مظاهر مدرنیسم اشاره داشته باشد.
در باب جغرافیا پرتکرارترین نام موجود در روایت زرسنگ است. روستایی که بخش عمده داستان در آن رخ می دهد و در کوهستان های مناطق مرکزی افغانستان قرار دارد. خود نام گویای همه چیز است: سختی و زیبایی. متناسب با این جغرافیا مثلث کوه، برف و رودخانه اجزای اصلی جغرافیای طبیعی داستان هستند. کوه هم پناه است و هم مانعی بر مسیر ارتباط با جوامع پیرامونی و این درست همان راز نخست عدم تکمیل فرآیند دولت-ملت سازی در افغانستان و ریشه بسیاری از مشکلات این کشور بوده و هست.
برف زیباست و منشا زندگی و به همان میزان میتواند مرگ به دنبال داشته باشد. اما رودخانه نقطه کانونی زایش و زندگی در این جغرافیاست که در سیر داستان و برهم خوردن نظام اجتماعی و تاثیر عواملی بیرونی برآمده از مرکز به مرور به خشکی می گراید. اما امر عارضی بر این جغرافیا که در طول مسیر داستان پررنگتر می شود جنگ و نشانه آن یعنی صدای شلیک (فیر) سلاح های طرف های درگیر در منازعه است. هر چه روند داستان پیش می رود این صدا جای صدای زندگی یعنی صدای آب را در پس زمینه روایت می گیرد تا جایی که در صحنه کشته شدن موسی به نقطه کانونی تصویر همزمان با کم شدن بی سابقه آب چشمه تبدیل می شود.
اما آنچه در این رمان به عنوان محور اصلی نمادها مد نظر قرار گرفته است، استخوان مردگان است. پرتکرارترین واژه داستان را شاید بتوان استخوان دانست که نویسنده در آغاز یک پنجم فصول داستان و خارج از روند کلی قصه توضیحاتی در باب آن به خواننده ارایه می دهد که بی شک بیانگر اهمیت گسترده این نماد در روند روایت می باشد. استخوان هرچند در نگاه نخست کالایی بی ارزش به حساب می آید ولی می تواند خانوادهای را از فقر برهاند و آرزوهایی را برآورده سازد. افزون بر این استخوان نماد استحکام فرد و جامعه است. سررشته فروش این نماد ارزشمند در نهایت به پاکستان می رسد و واسطه این فروش ریشه ارزشمند که در نهایت به وطن فروشی ختم می شود طالبان است و در نهایت این روند استخوان فروشی کار را به بی سرزمینی می رساند؛ چراکه از منظر نویسنده: “وقتی استخوان مرده هایت در جایی نباشد، یعنی آنجا ریشه نداری. دلت از آنجا کنده می شود و هیچ وقت هم ادعای آن را نمی توانی.”
بدین ترتیب باید گفت روایت “وقتی موسی کشته شد”، روایت سرزمین ها و مردمی است که ساختارهای سنتی جوامعشان تحت تاثیر مدرنیسم و پویایی های سیاسی آن برهم خورد اما هیچگاه به دلایل متعدد با یک نظام اجتماعی مطلوب و راهگشا جایگزین نشد.