معرفی کتاب «خاطرات میرمحمدصدیق فرهنگ»
۱۰ مهر (میزان) ۱۴۰۱ – ۲/ ۱۰/ ۲۰۲۲
رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
مشخصات کتاب؛
عنوان: خاطرات میرمحمدصدیق فرهنگ
به اهتمام: سیدمحمدفاروق فرهنگ و سیدضیاء فرهنگ
ناشر: تهران، انتشارات تیسا
چاپ یکم، تابستان ۱۳۹۴
الف) نگاه اجمالی
نام “میرمحمدصدیق فرهنگ” و آوازه اثرش “افغانستان در پنج قرن اخیر” فراتر از آن است که نیاز به معرفی در این مجمل داشته باشد.
اگر اهمیت و جایگاه “افغانستان در پنج قرن اخیر” زندهیاد فرهنگ به گونهای میباشد که هیچ محقق و پژوهشگری در موضوعات مختلف تاریخ معاصر افغانستان، بینیاز از مراجعه بدان نمیباشد؛ بدون تردید کتاب خاطرات و یادداشتهای دستنوشت مرحوم فرهنگ نیز از چنین جایگاه و اهمیتی برخوردار است.
بلکه اهمیت کتاب خاطرات مرحوم فرهنگ از دو جهت بیشتر قابل ملاحظه میباشد؛ نخست اینکه این خاطرات و یادداشتها خود اهمیت سند تاریخی دارند چرا که نویسنده خود در متن و بطن بسیاری از تحولات تاریخ معاصر افغانستان حاضر و ناظر بوده و آنها را نگاشته است.
جهت دیگر اهمیت کتاب خاطرات و یادداشتهای فرهنگ در این است که این اثر میتواند در مطالعه “افغانستان در پنج قرن اخیر” نیز نوعی کتاب راهنما باشد و بعضاً مواردی را که مرحوم فرهنگ، بنا به هر ملاحظهای، در تألیف اثر تاریخی، از آنها مبهم یا نامشخص عبور کرده است در کتاب خاطراتش بتوان، نظر وی را در درباره آنها، صریحتر و دقیقتر مورد بازخوانی قرار داد.
همانطور که در مقدمه یادداشت سفرنامه ایمیل ربیچکا بدین نکته پرداختیم، تفکیک تاریخ رسمی و عمومی از تاریخ اجتماعی میباشد. بنا به توضیحاتی که در آن یادداشت گذشت؛ “افغانستان در پنج قرن اخیر” را میتوان نوعی تاریخ عمومی/رسمی و به تعبیر جامعهشناسان تاریخ بالا به پایین دانست، در صورتی که کتاب “خاطرات میرمحمدصدیق فرهنگ”، نوعی “تاریخ اجتماعی” و یا “تاریخ پایین به بالا”ست.
سیدضیاء فرهنگ در مقدمهاش تحت عنوان «مختصر سخنی از مهتمم» (ص ۹ و ۱۰) بر این کتاب، به این موضوع به خوبی اشاره کرده است؛
«کتابی که در دست دارید، در ضمن ارائه واقعات برجسته زندگی اجتماعی و سیاسی مولف، نظری است که او بالای [روی] سیر زندگی سیاسی و اجتماعی مملکت خود، طوری که در طول حیاتش، از آن اطلاع یافته است، و یا خود از بازیگران و ناظران آن بوده است، میاندازد.» (ص ۹)
سیدضیاء فرهنگ همچنین درباره چگونگی تالیف این خاطرات و یادداشتها چنین توضیح میدهد؛
«مرحوم فرهنگ، نوشتن خاطرات خود را همزمان با تالیف اثر تاریخیاش، افغانستان در پنج قرن اخیر، در سالهای واپسین زندگیاش روی دست گرفت و چنان مینماید که حق اولویت را برای تالیف اثر تاریخیاش قائل شده بود و هر باری که جستجوی مدارک و اسناد در نوشتن آن کتاب سکتگی [وقفهای] وارد مینمود، او نوشتن خاطرات خود را روی دست میگرفت و با استفاده از فرصت آن را دوام میداد. گویا وقت خود را ضیق میدید و در تلاش بود تا قسمتهای مهم هر دو را در قید تحریر درآورد. از همینجاست که کتاب “افغانستان در پنج قرن اخیر” را قبل از نوشتن بابهای اخیر [آخرش] به چاپ فرستاد و به تعقیب آن، دو باب دیگر را نوشته و به نشر سپرد و خود در پی تهیه قسمتهای آخرین آن اثر برآمد. به همین ترتیب نوشتن قسمت اخیر خاطرات خود را که از نگاه فعالیت سیاسی کمبار میباشد و نوشتن مقدمه این اثر را به آینده موکول کرده بود. متاسفانه بخت با او یاری نکرد و در حالیکه جهت جمعآوری اسناد و مدارک برای نوشتن آخرین قسمتهای کتاب تاریخش راهی کتابخانه کانگرس آمریکا بود. در اثر یک حمله قلبی صاعقهآسا، جان به جانآفرین تسلیم نمود. بدین ترتیب نوشته خاطراتش ناتمام باقی ماند اما خوشبختانه توانسته بود خاکه قسمت بزرگ آن را بنویسد و این اجازه داد که آنچه را تهیه نموده بود و یک قسمت عمده حیات او را احتوا میکند اینک چاپ و به دسترس علاقمندان قرار دهیم.» (ص ۹ و ۱۰)
با توجه توضیحی که درباره نحوه تالیف کتاب خاطرات مرحوم فرهنگ از مقدمه فرزندش ذکر شد. کتاب خاطرات میرمحمدصدیق فرهنگ از ۸۰ فصل یا بخش تشکیل شده است که اولین فصل یا بخش آن «ولادت و کودکی» (ص ۱۳_ ۱۶) نامگذاری شده است و آخرین آن (فصل یا بخش هشتادم) تحت عنوان «سرانجام» (صص ۴۸۴_ ۴۹۲) میباشد.
اما نکتهی قابل توجه این است که مورد هشتادم کتاب که ذکر شد، به قلم مرحوم فرهنگ نیست بلکه توسط گردآورندگان مجموعه به این مجموعه افزوده شده است. در صفحه ۴۸۴، پیش از شروع فصل یا بخش هشتادم در داخل کادری، این توضیح آمده است:
«چنانچه مهتمم در شروع این کتاب در “مختصر سخنی از مهتمم” درج نموده است، مرحوم فرهنگ نوشتن هر دو اثر “افغانستان در پنج قرن اخیر” و “خاطرات” خود را همزمان پیش میبرد و از قرائن چنان بر میآید که در اجرای وظیفهای که به خود محول نموده بود، حق اولویت را به نوشتن اثر اولی قائل شده و متاسفانه، در اثر عدم بقای عمر، نتوانست این دومی را تکمیل نماید. فلهذا برای اینکه حتیالمقدور خواننده از آخرین فعالیتهای سیاسی مرحوم فرهنگ اطلاع حاصل نماید مهتمم بر آن شد تا معلوماتی را که خود در این زمینه داشت و یا توانست به آنها دسترسی پیدا کند در ذیل درج و تقدیم نماید.»
از همین روی مهتمم کتاب، سیدضیاء فرهنگ، در پاراگراف آخر مقدمه این مجموعه در ابتدای کتاب [که بخشی از آن در بالا آورده شد] مینویسد:
«در مورد آن قسمت از واقعات زندگی مرحوم فرهنگ که او نتوانست آن را بنویسد، مهتمم بر آن شد تا با رعایت و احترام به روندی که او در تألیف این اثر از آن پیروی نموده است، آنچه را به ثقات میداند، تحت عنوان “سرانجام” در ختم نوشته مولف اضافه نماید تا خواننده گرامی، حداقل از خطوط درشت واقعات بعدی زندگانی مرحوم فرهنگ آگاه گردد…» (ص ۱۰)
همچنین در صفحه ۱۱ کتاب تحت عنوان «تبصره» این توضیح آمده است:
«در روی جلد این اثر جمله “به اهتمام مرحوم سیدمحمدفاروق فرهنگ و سیدضیاء فرهنگ” آمده است. این به خاطری است که تهیه این کتاب برای چاپ، اولا توسط مرحوم سیدمحمدفاروق فرهنگ روی دست گرفته شد و پاکنویس آن را او ترتیب کرد. ولی دریغا که عمر او یاری نکرد تا این کار را به سر برساند و باقی مانده توسط سیدضیاء فرهنگ تکمیل گردید. پاورقیهایی که در متن دیده میشوند، اگر از مولف نباشند، توسط کلمه “مهتمم” از پاورقیهای مولف تفریق شده و توسط سیدضیاء فرهنگ اضافه گردیدهاند.»
همچنین بخش پایانی کتاب تحت عنوان «ضمائم» که ۱۳۰ صفحه است (صص ۴۹۳_ ۶۲۴) و شامل ۳۵ ضمیمه الحاقی به کتاب میباشد، از اهمیت تاریخی برخوردار میباشد؛ زیرا بسیاری از این ضمائم، شامل اسناد و مدارک تاریخی است و حجم قابل توجهی را نیز به خود اختصاص داده است که صفحه ۴۹۵ و ۴۹۶ «فهرست ضمائم» میباشد.
اگرچه در مقدمه سیدضیاء فرهنگ در ابتدای کتاب، توضیحی درباره این بخش ضمائم نیامده است، اما چنین به نظر میرسد که این بخش نیز به ابتکار وی در انتهای کتاب گنجانده شده است، به خصوص با توجه به ضمیمه ۳۲ تحت عنوان «فرهنگ در وظیفه» (صص ۶۱۹_ ۶۲۱) که سیدضیاء فرهنگ در کادری قبل از آن ضمیمه به تاریخ ۱۵ سنبله [شهریور] ۱۳۹۳ توضیحی برای آن ضمیمه میدهد که معلوم میشود وی آن ضمیمه را به کتاب افزوده است و همچنین ضمیمههای ۱۱ تا ۱۷ که مربوط به بعد از وفات مرحوم فرهنگ است، قرائنی هستند که نشان میدهد بخش «ضمائم» کتاب به ابتکار و اهتمام فرزندش سیدضیاء فرهنگ به کتاب افزوده شده است.
درباره انتشار این کتاب در ایران نیز باید اشاره شود با گفتگویی که نویسنده این سطور با انتشارات تیسا در تهران حاصل نمود، معلوم شد که این کتاب فقط یکبار، به صورت سفارشی، سال ۱۳۹۴ چاپ شده و تمام دو هزار نسخه آن، همان زمان تحویل سفارشدهنده میشود و ظاهراً نسخهای در ایران منتشر نمیشود. نکته دیگر آنکه در صفحه دوم کتاب آمده است «به مناسبت صدمین سال تولد مولف» که مربوط به سال ۱۳۹۴ میشود و با جستجویی اینترنتی معلوم شد در آن سال از این کتاب در کابل رونمایی شده است. نگارنده نیز برای تدوین این یادداشت، نسخهای را که از تالار ابوریحان کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران به امانت در اختیار داشته، بهره جسته است و گمان میبرد این نسخه نیز مشابه بسیاری از کتابهای مربوط به قفسههای افغانستان در تالار ابوریحان، به نحوی از افغانستان خریداری شده باشد.
ب) مروری بر بخشهایی از خاطرات مرحوم فرهنگ
همانطور که در قسمت پیش اشاره شد، مرحوم فرهنگ کتاب خاطرات یا به تعبیری کتاب زندگینامهاش را در ۷۹ بخش یا فصل نگاشته است. (بخش یا فصل ۸۰ به قلم فرزند فرهنگ و برای تکمیل مجموعه است که توضیح آن در بخش پیش گذشت.)
برخی از این ۷۹ بخش یا فصل کوتاه و در حد سه چهار صفحه هستند و برخی نیز بیشتر. اما آنچه که مهم است این ۷۹ بخش را مرحوم فرهنگ به گونهای نوشتهاند که اگرچه سیر و تطور زندگی خودش میباشد اما در اثنای همان به تحولات مهم سیاسی-اجتماعی افغانستان نگاه توصیفی_تحلیلی دارد.
از برای مثال در همان بخش اول کتاب تحت عنوان «ولادت و کودکی» (صص ۱۳_ ۱۶) هنگامی که از مادربزرگش یاد میکند، مینویسد؛
«وی از کودکی و جوانی خاطرات زیادی داشت و از جمله درباره جنگ دوم افغان و انگلیس و سهمگیری زنان کابل در آن به شکل پرتاب نمودن کاسه و کوزه از پشتبام بر افراد انگلیس که از کوچه عبور میکردند قصهها داشت که آن را با آب و تاب به ما حکایت میکرد.» (ص ۱۳_ ۱۴)
یا در همان بخش، مرحوم فرهنگ هنگامی که به اجمال درباره زندگی پدر و عمویش در عصر امیر عبدالرحمن مینویسد و میگوید که “میرزا عظمخان” به عنوان منشی نایب میرسلطان نام میبرد و اشاره میکند که این شخص از جمله افراد معروف به “چارکلاه” بوده است، مینویسد؛
«چون ممکن است که بعضی از خوانندگان اصطلاح “چار کلاه” را نشنیده و یا اینکه مفهوم آن را درست درک نکرده باشند، یک چند کلمه در معرفی آن تقدیم میشود: چارکلاه لقب چار نفر از کارمندان امیر عبدالرحمن خان بود که با هم متحد و همدست بوده و در حضور امیر از همدیگر حمایت مینمودند و متفقا با رقیبانشان مقابله مینمودند. اینها مردمان پولدار را، خواه مجرم و خواه بیگناه، زیر نظر کرده و با اسبابسازی و دسیسهسازی، که در آن مهارت شیطانی داشتند، به استنطاق میکشانیدند و به زور عقوبت و شکنجههای وحشیانه از آنها پول در میآوردند و بین هم تقسیم میکردند… این چار نفر که پشت مردم از شنیدن نامشان به لرزه میآمد عبارت بودند از مستوفی محمدحسن خان کوهستانی که بعدها در عصر امیر حبیبالله خان با لقب مستوفیالممالکی و شهرت به زهد و تقوی و خیر و خیرات از کارکنان بزرگ دولت شد، اما پسانتر به امر امیر امانالله خان اعدام گردید و نایب میرسلطان قندهاری که خود امیر عبدالرحمنخان در آخر کار به اعدامش حکم داد و میرزا عبدالرؤف کوتوال و بالاخره نایب اسدخان دفتر سنجش که این دو نفر اخیر ظاهراً به مرگ طبیعی از بین رفتند.» (ص ۱۵)
نکته قابل توجه در مجموعه خاطرات فرهنگ، لحن و سبک و سیاق نوشتاری ایشان است که خواننده را به ملال نمیآورد؛ از سویی با زندگی و شخصیت زندهیاد فرهنگ به قلم خودش آشنا میشود و از سوی دیگر با مجموعه ارزندهای از معلومات تاریخی.
در بخش یا فصل دوم تحت عنوان «کابل و مکتب» (صص ۱۶_ ۱۹) در اثنای توضیح مرحوم فرهنگ که جریان مکتب رفتنش را روایت میکند، خواننده میتواند اصلاحات امانی را از دریچه دیگری مورد تبیین و تحلیل قرار دهد؛
«در این جا باید بگویم که پدر و کاکایم حتی پیش از اعلان استقلال و اصلاحات امانی، از طریق تماس با محمودبیگ [محمود طرزی]، خسر [به ضم خ و س؛ به معنای پدر زن] و مرشد شاه، با نظریات جدید آشنایی بهم رسانیده بودند. گفتم که در آن آوان خانواده من در چهلستون زندگی میکرد. در همسایگی باغ ما، باغ بزرگی واقع بود مشهور به باغ پروانهخان که در این وقت به دولت تعلق داشت و در بازگشت محمود طرزی از خاک عثمانی به افغانستان، برای یک چندی از طرف دولت به اختیار او گذاشته شده بود. کاکا و پدرم به حکم همسایگی با بیگ و خویشاوندان شاهی او رفت و آمد برقرار نموده آثار او را مطالعه کردند و پدرم که جوانتر بود به خواندن داستانهای طرز جدید رومان و ناول علاقه مفرط پیدا کرد. به اثر این آشنایی، افراد خانواده من آمادگی ذهنی برای قبول اصلاحات پیدا نمودند و چندی بعد چون این اصلاحات توسط شاه امانالله اعلام گردید، چنانچه گفتم با طیب خاطر آن را پذیرفتند.» (ص ۱۷)
«درس خوانی در مکتب ترقی هم بسیار طول نکشید زیرا به زودی مکتب امانیه، که بعدها نام آن به استقلال تبدیل شد، تاسیس گردیده و من در آن داخل شدم. برای انتخاب متعلمین برای مکتب جدید که قرار بود زبان فرانسوی در آن تدریس شود شاگردان مکاتب ابتدایی از صنف اول تا سوم یا چهارم در شهرآرا، که محل مکتب حبیبیه بود، اجتماع نموده و در برنده آن صف کشیده بودند. من و برادرم نیز در این جمله بودیم. پس از انتظاری که به نظر ما بسیار طولانی بود یک مرد معمر فرنگی با سر طاس برهنه و چند نفر افغان به عقب او، مثل آن که قشون را سان ببینند، از برابر ما عبور نمودند. مرد فرنگی به بعضی شاگردان اشاره میکرد و اینها از صف جدا شده و در یک گوشه شاگردان مکتب جدید را تشکیل میدادند. معلوم نیست که انتخاب کننده، که همان موسیو فوشه باستانشناس معروف بود، در انتخاب خود چه معیاری را به کار میبرد اما به هر حال من و برادرم هر دو انتخاب شدیم و چون مکتب جدید هنوز درسخانه نداشت از فردای آن در زیر درختان باغ شهرآرا به تحصیل آغاز نمودیم.» (صص ۱۸_ ۱۹)
در بخش یا فصل چهارم مجموعه خاطرات تحت عنوان «اولین درس فرانسوی» (صص ۲۲_ ۲۵) میخوانیم:
«امانالله خان که عاشق نوآوری و ابتکار بود، تصمیم گرفت تا مکتب جدید امانیه را، که به اسم خودش مسمی شده بود، لیلیه [خوابگاه] یعنی شبباش بسازد و برای آنکه شاگردان کاملا از زیر تاثیر خانوادههایشان خارج شوند، محل شبباش را در جبلالسراج، به فاصله تقریبا هشتاد کیلومتری کابل تعیین کرد. در این نقطه که در شمال کابل، در دامنه هندوکش قرار دارد، پدرش امیر حبیبالله خان، قلعه و ارگ کوچکی بنا کرده بود که اکنون برای رهایش شاگردان و درسخانه تخصیص یافت.» (ص ۲۲)
بخش پنجم تحت عنوان «اولین آشنایی با آزادیخواهان» (صص ۲۵_ ۳۴) نکات تاریخی جالبی درباره جریان روشنفکری در افغانستان دارد که برای بازخوانی امروز افغانستان بسیار مهم به نظر میرسد. چرا که در مطالعه این موضوع مشخص میشود که بسیاری از تصورات قالبی که امروزه به صورت تابو در افغانستان درآمده است تا چه میزان نادرست میباشد. از برای مثال اگر امروزه میان سایر اقوام، «پشتون» و «قندهار» تداعیکننده جهل و خشم و تعصب است، شایان توجه است که قندهار از اولین و مهمترین مراکز روشنفکرخیز افغانستان بوده است و اولین حلقههای روشنفکری و آزادیخواهی از میان پشتونها برخاسته است. ما نیز برای پرهیز از اطاله کلام به ذکر بخشهایی از این بخش کتاب بسنده میکنیم و مابقی را به یادداشت دیگری واگذار میکنیم.
«شخص قابل توجه دیگری که در قندهار دیدم عبدالرحمنخان [عبدالرحمن خان لودین] پسر کاکای سیداحمدخان لودین بود که قبلاً به مناسبت سوادآموزی خود از پدرش یاد نمودم. اماناللهخان و عبدالرحمنخان که، چنانچه قبلا دیدیم، وقتی بر امیر حبیبالله خان سوال قصد اجرا کرده بود، در برابر یکدیگر رابطه مخلوط محبت و نفرت داشتند. امان الله خان که خودش را پادشاه انقلابی میشمرد برای عبدالرحمن خان که در بین جوانان آن عصر مرد انقلابی به شمار میرفت، احساس همجنسی و محبت میکرد و برای جلب همکاری او وظایف مهم دولتی را مثل وظیفه سرمنشی و ریاست بلدیه کابل به او محول میساخت. اما برای عبدالرحمن خان همکاری دربست با شاه، هر چند مانند امانالله خان طرفدار اصلاحات میبود، کار دشوار بود زیرا با ادعای رادیکال بودن خودش منافات داشت. گذشته از آن عبدالرحمن خان و رفقای او از یک قسمت از اعمال شاه خصوصا قومپرستی و رفیقدوستی او که در نتیجه آن اشخاص مرتجع و نالایق و استفادهجو بهترین مقامات را در دستگاه دولت اصلاحطلب به دست آورده بودند، ناراضی بودند و با اینکه به سقوط دولت امانی روادار نبودند اما از انتقاد و حمله بر آن خودداری نمیکردند. این اختلافات گاهگاهی به برخوردهایی منجر گردیده در نتیجه آن عبدالرحمن خان مستعفی میگردید و چندی در خانه مینشست. اما بعد شاه دوباره از او استمالت نموده وظیفه جدیدی به او میسپرد. هنگامی که من در قندهار بودم وی به اثر یکی از این استعفاها به آن شهر، که وطن پدریاش بود آمده به عنوان ریس بلدیه تعیین یا انتخاب شد. … به یاد دارم که بدون ترس و بیم بر شاه و همکاران او، از جمله نائبالحکومه قندهار، میتاخت و این جسارت و رگگویی [رکگویی] او در روح من تاثیر عمیق به جا گذاشت.» (ص ۲۶)
«اساسا در دوره پادشاهی امانالله خان دو دسته از روشنفکران موجود بود: یک دسته به رهبری میرسیدقاسم خان مرکب از عبدالهادیخان داوی، عبدالحسین خان عزیز، رضا خان ترجمان، عبدالجبار خان، احمدجان خان رحمانی و غیره و دسته دوم منسوب به عبدالرحمن خان متشکل از میر غلاممحمد غبار، غلامجیلانی خان اعظمی، غلاممحیالدین خان سابقالذکر، سعدالدین خان بها و دیگران که آقای غبار اعضای کامل هر یک را در کتاب “افغانستان در مسیر تاریخ” معرفی نموده است. از نظر اندیشه سیاسی هر دو دسته با هم شباهت داشتند اما در حالیکه دسته اول به میانهروی متمایل بودند و با پادشاه وقت سر سازش داشت، دسته دوم افراطیتر بوده در مقابل شاه اصلاحطلب در حال جنگ و صلح بود و رفتار شخص عبدالرحمنخان، چنانچه شرح داده شد، از روش سیاسی آن نمایندگی میکرد.» (ص ۲۷)
«اما آنچه شخص عبدالرحمن خان را در بین جوانان آن عصر متمایز میساخت رگگویی و استعداد او برای طنز و ظرافت بود که از آن با مهارت به عنوان حربه سیاسی استفاده میکرد. طبعاً در محیطی که وسیله عمده نشر اخبار در آن افواه و وسیله شنوی بود داستانهای که راجع به جرئت و حاضرجوابی او نشر میشد شهرت او را به صفت یک مرد قهرمان تامین میکرد. در اینباره حکایتهای متعدد در خاطر اشخاص موجود است که بعضی از آنها را برای نجات از فراموشی در این جا نقل میکنم…» (ص ۲۸)