سر تیتر خبرهافرهنگ و اجتماعکتابخانهمجلهنخستین خبرهایادداشت ها

اسطوره‌ های اوستایی در شاه‌ نامه (۳)

۱۹ فروردین (حمل) ۱۴۰۲ – ۸/ ۴/ ۲۰۲۳

مطلب حاضر در قالب مجموعه ای از موضوعِ «اسطوره‌های اوستایی در شاه‌نامه»، سومین بخش از سلسله مطالب نگاشته شده توسط  یعقوب یسنا، منتقد، نویسنده و نظریه پرداز اهل افغانستان می باشد که به صورت سلسله وار در سایت تحلیلی کلکین منتشر می شود.

در قسمت پیشین از این سری مطالب، به ذکر چشم اندازی در مسیر شناخت اسطوره و همچنین تعریف و اهمیت اسطوره پرداخته و در ادمه، به تبیین و تفسیر مباحثی ذیل عصر روشنگری و مخالفت با اسطوره خواهیم پرداخت.

روشن‌گری و مخالفت با اسطوره

عصر روشن‌گری با مخالفت اسطوره آغاز شد. مذاهب و ادیان همه به‌نوعی برای فیلسوفان دوره‌ی روشن‌گری در حوزه‌ی اسطوره قرار می‌گرفتند. این برداشت از اسطوره تا قرن نوزدهم ادامه یافت. در زبان مرسوم قرن نوزدهم به هرآن‌چه با واقعیت تضاد داشت به آن اسطوره اطلاق می‌شد (۸: ۲۲).

برای نخستین‌بار مخالفت با اسطوره در آرای فیلسوفان یونانی پیش از میلاد آغاز شد. یونانیان باستان از اقوامی بودند که بیش‌ترین اسطوره را داشتند. این امکان‌های اساطیری سبب خرد فلسفی در یونان باستان شد؛ زیرا فلسفه با نقد اسطوره شکل گرفت. اگرچه این نقد در آغاز روی‌کرد مخالف با اسطوره داشت، اما سرانجام به اسطوره‌شناسی انجامید. این اسطوره‌شناسی با پیدایش مسیحیت کم‌رنگ شد. ادیان معمولا ادیان قبل از خود و اساطیر را شرک و کفر می‌دانند. مسیحیت نیز روایت‌های اساطیری یونانی و رومی را کفر و شرک می‌دانست.

کزنوفانس (۴۷۰- ۵۶۵ پ.م) از نخستین کسانی بود که برداشت و باورهای اساطیری اومیروس و هیسیودوس درباره‌ی خدایان را نقد و رد کرد. با این نقد به تدریج ارزش میتافیزیکی از کلمه‌ی «mythos» زدوده شد که در نتیجه، کلمه‌ی اسطوره (mythos) در تقابل با خرد (logos) قرار گرفت. سرانجام به معنای هرچیزی‌که واقعا نمی‌توانست وجود داشته باشد، تلقی شد (۱۰: ۱۰). این مخالفت را می‌توان نخستینِ مخالفت خرد فلسفی با اسطوره در یونان پیش از میلاد دانست. پس از مدتی، روی‌کرد مخالف با اسطوره در آرای فیلسوفان یونانی کم‌رنگ شد و با وصف دست‌کم‌گیری اسطوره، نگاه تامل‌برانگیزی درباره‌ی اسطوره رونق یافت.

«افلاطون در نخستین عبارات گفت وگونامه‌ی فایدروس وصف می‌کند که چگونه سقراط پس از برخورد با فایدروس می‌گذارد تا این شخص او را تا آن سوی دروازه‌های شهر بر کرانه‌های ایلیسوس بکشاند. افلاطون جزییات این چشم‌انداز را به زیباترین شیوه، تصویر می‌کند و چنان فضای فریبنده و عطرآگینی بر آن هموار می‌سازد که در میان توصیف‌های کلاسیک طبیعت بی‌مانند است. سقراط و فایدروس در سایه‌ی یک درخت بلند راست‌قامت و بر سر یک چشمه‌ی خُنَک می‌آرامند. نسیم تابستانی، دل‌نواز، خوش‌گوار و سرشار از آوای جیرجیرک‌ها است. در این چشم‌انداز، فایدروس این پرسش را پیش می‌کشد، این همان جایی نیست‌که بنابر اسطوره‌ای، بوریاس اوریثیای نازنین را ربود. چرا که آب در این‌جا نیز صاف و روشن است و برای بازی و شنای دخترگان می‌زیبد. سقراط که از هرسویی با چنین پرسش‌هایی روبه‌رو شده بود، در پاسخ به این پرسش که آیا او این داستان و «انسان‌های اسطوره‌ای» را باور دارد، گفته بود گرچه نمی‌توانم بگویم که آن‌را باور ندارم، اما منکر اهمیت آن هم نیستم. سپس می‌افزاید: من نیز می‌توانستم چون دانایان قوم عمل کنم و با تفسیر هوش‌مندانه بگویم اوریثیا هنگامی‌که با هم‌بازیش فارماسیا سرگرم بازی بود، بوریاس باد شمال او را ربود و از فراز صخره‌های دوردست پایین انداخت و هم برای چنین سرانجامی است‌ که می‌گویند او از سوی ایزدبانوی بوریاس ربوده شده است… اما ای فایدروس من این گونه تفسیرها را بسنده می‌بینم و این کار را بس ساختگی و ملال‌آور می‌دانم. از همین‌رو به آن‌کس که سرگرم این کار است، رشک نمی‌ورزم. چراکه او به ناگزیر باید کنتورها و کمیراها را نیز در نگر آورد و خود را در میان آفریدگان بس گوناگون چون گورگن‌ها، پگاسوس‌ها و غول‌های شگفت‌انگیز بی‌شمار دیگر گُم بیند. هرکس که بخواهد این‌همه هستی‌های شگفت‌آسا را بی‌اعتبار سازد و واقعیت آن‌ها را تا حد احتمال فروکشد، باید مقدار زیادی وقت صرف این‌گونه حکمت بی‌هوده کند. اما من به هیچ‌رو برای چنین وقت‌گذرانی‌هایی مجال ندارم و دلیل آن ای دوست گرامی این است‌که من هنوز آن‌چنان‌که فرمان دلف می‌گوید، نمی‌توانم خود را بشناسم. از این‌رو تا زمانی‌که نسبت به خویش نادانم، چه بی‌هوده است، اگر به این امور نه‌چندان اساسی بپردازم. پس چنین چیزهای را به‌حال خودشان وامی‌گذاریم و نه بدان‌ها، بلکه به خویش می‌اندیشیم. حال چه من به‌راستی آفریده‌ای پیچیده‌تر و غول‌آساتر از تیفون باشم و چه برحسب تصادف حیوانی نجیب‌تر و ساده‌تر باشم که در خود گوهری شریف و یزدانی دارد» (۴۴: ۳۷- ۳۹).

در این گفت‌وگو متوجه می‌شویم که فیلسوفان یونان باستان پس از یک‌ دوره‌ی خرد فلسفی و نفی و طرد اسطوره، نگاهی تامل‌برانگیز به اسطوره پیدا می‌کنند. سقراط در این گفت‌وگو کاملا منکر اهمیت اسطوره نیست، اما به خودشناسی تاکید می‌کند. نظرش این است‌که انسان در آغاز باید خود را بشناسد و از خود شناخت ارایه کند و بعد به تحلیل و بررسی اسطوره بپردازد. انسان تا از خود شناختی روشن نداشته باشد، پرداختن به اسطوره درست نیست و اهمیت ندارد. پرداختن دانش‌مندان به اسطوره در قرن بیست با دیدگاه سقراط رابطه‌ای معنادار دارد. زیرا فیلسوفان و دانش‌مندان در دوره‌ی رنسانس و مدرن یک‌دوره‌ی خرد فلسفی و عقلانی را پشت سر گذاشتند و در این دوره در باره‌ی چیستی انسان از چشم‌اندازهای متفاوتی بحث شد و شناختی از انسان ارایه شد و پس از معرفت‌شناسی در باره‌ی انسان، دانش‌مندان به بررسی و شناخت اسطوره پرداختند.

دیدگاه سقراط درباره‌ی اسطوره برای افلاطون معنادار بود، در باره‌ی دیدگاه استادش اندیشه کرده بود و این اندیشه موجب شد که افلاطون درباره‌ی اسطوره بیش‌تر دقت و تامل کند. در کتاب ضیافت (درس عشق از زبان افلاطون) به این دقت پی می‌بریم (۷: ۱۳۹).

با آغاز مسیحیت باری دیگر به طرد و نفی اسطوره برمی‌خوریم. ادیان برای اصالت خویش و تک‌ساحتی کردن عقیده و معرفت و شناخت، ناگزیر به طرد و نفی و شرکی خواندن اسطوره‌های قبل از خود است. دین جدید تنها اسطوره‌ها را نه، حتا ادیان پیش از خود را کافرکیشی تلقی می‌کند. ادیان یهود و مسیحیت هرچه را بنابر نص عهد عتیق یا جدید موجه و معتبر نمی‌نمود و مورد تایید و تصدیق کتاب مقدس نبود، دروغ و فریب و شیطانی می‌دانست (۱۰: ۱۰).

به برداشت میرچاالیاده، عصر روشن‌گری برخی از کلیشه‌هایش را به‌ویژه درباره‌ی اسطوره از مسیحیت وام گرفته بود. بنابراین فیلسوفان عصر روشن‌گری مانند روحانیان مسیحیت، اسطوره را نادیده می‌انگاشتند و به اسطوره چندان اهمیتی قایل نبودند. شاید به تعبیر سقراط ایجاب می‌کرد که دانش‌مندان و فیلسوفان عصر روشن‌گری به مساله‌های مهم دیگری مانند چیستی انسان، حق آزادی، حدود اختیار حکومت‌ها و… بپردازند و فرصتی برای پرداختن به اسطوره نداشته باشند و پرداختن به اسطوره را در آن عصر لازم و ضروری ندانند.

ولتر به این نظر بود، مطالعه‌ی اسطوره کار بی‌خردان است (۲۷: ۵). سپینوزا می‌پنداشت، اسطوره‌ی عبری برای توده‌های آفریده شده که عقل‌شان قادر به درک آشکار و مشخص امور نیست (۲۷: ۷۲). کارل مارکس به این برداشت بود، همه‌ی آفریده‌های تخیلی (اسطوره) در میان نوآوری‌های تکنولوژیکی، حشو و زوایدی بیش نیستند (۲۷: ۶۲).

اما بنابر مطالعه، بررسی و پژوهش اسطوره در قرن بیستم معلوم شد که حقیقت اسطوره آن‌چه نیست‌که ولتر، مارکس و… می‌گفتند. زیرا اسطوره در معرفت بشری، صورت‌ تفکری از معرفت و حکمت بشری است‌ که بشر با آن جهان، زندگی و مناسبات انسان را با جهان و زندگی، معنادار کرده است.

ادامۀ مطلب حاضر را می توانید در شماره های بعدی از سلسه یادداشت های مربوطه، مشاهده و مطالعه فرمایید.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا