ناگفتههایی از تاریخ افغانستانِ معاصر
۱۷مهر (میزان)۱۴۰۲-۲۰۲۳/۹/۱۰
نوشته شده توسط: رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
نقد و بررسی کتابِ “کِلک موج و احوال دریا؛ یادداشتها و خاطرهها”
مشخصات کتاب؛
عنوان: کلک موج و احوال دریا؛ یادداشتها و خاطرهها
نویسنده: سیدآقا حسین سانچارکی
ناشر: قم، انتشارات صبح امید دانش. چاپ اول تابستان ۱۴۰۲، در ۷۰۰ صفحه
الف) مقدمه
پیش از این ذیل یادداشتهای نقد و بررسی دو کتاب “در آیینه جنگ” و “فرمانده مسعود” به تفصیل از پاشنهآشیلِ شفاهیبودن تاریخ معاصر افغانستان سخن گفتهایم. اگر هم در یادداشت تحلیلی دیگری از تحولات سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۵ش افغانستان، تحت عنوان “حلقهی مفقوده فهم تاریخ تحولات افغانستان” تعبیر کردهایم، بخش عمدهی آن به شفاهیبودن و شفاهیماندن رویدادهای برهههای مذکور باز میگردد که تفصیل آن را میتوانید در یادداشتهای یاد شده بخوانید.
کتاب “کلک موج و احوال دریا” با تمام نقاط ضعف و قوتی که دارد -در ادامه و بخشهای بعدی یادداشت بدان خواهیم پرداخت- اثری ارزشمند و قابل توجه برای بازخوانی تحولات چند دهه اخیر افغانستان به شمار میرود.
“کلک موج و احوال دریا” که به نحوی شرح زندگانی و زندگینامهی خودنوشت “سیدحسینآقا سانچارکی” محسوب میشود، بازنمایی سیر تحولات سیاسی-اجتماعی تاریخ افغانستان معاصر است که خواننده آن را در قالب خاطرات و مشاهدات عینی سانچارکی در فراز و فرودهای زندگیاش میخواند و مینگرد.
اگرچه باید توجه داشت، “کلک موج و احوال دریا” تنها یک روایت از مجموعه روایتهای تاریخ افغانستانِ معاصر میباشد که نویسندهی آن نیز متأثر از عُلقههای حزبی-جریانی مختلفی بوده است، اما باید اذعان داشت که قلم صریح و بیپردهی سانچارکی که بدون هیچگونه محافظهکاری و ملاحظهایی کوشیده است روایت خود را در تاریخ ثبت نماید، بسیار ارزشمند است. به خصوص اینکه قلم نویسنده در شرح احوالات و رویدادهای زندگیاش حالت انتقادی-تحلیلی دارد و تنها به بازگوکردن رویدادها محدود نمیشود.
کتاب بدون هیچ توضیح و مقدمه و پیشگفتاری -چه از سوی نویسنده، چه از سوی ناشر- تنها در هیجده فصل (صص ۹- ۶۷۸) تدوین شده است که به جز فهرست مطالب که در آغاز کتاب آمده و چندین عکس و تصویری که در انتهای کتاب (صص ۶۷۹- ۶۹۰) گنجانده شده است، هیچ شناخت اولی و ابتدایی به خواننده نمیدهد که نویسندهی آن کیست؟ و کتاب را به چه منظوری نوشته است؟ و مخاطبان اصلی کتاب کیستند؟ پشت جلد کتاب نیز همچون احوالات یک دریای آرام، خالی از هرگونه اطلاعات و معلوماتی است که خواننده کتاب دریابد قرار است احوالات موجآلود کدام دریا را بخواند.
گذشته از آنچه بیان شد، با توجه به ویژگی این کتاب که نویسندهی آن در طول زندگانیاش با افراد و شخصیتهای مختلف فرهنگی-سیاسی ارتباط و مراوده داشته و در موقعیتهای مختلفی نیز قرار گرفته که در کتاب آنهارا روایت نموده است، پیشنهاد میشود برای چاپهای بعدی، در انتهای کتاب، فهرست اَعلام و نمایهها نیز افزوده شود.
همچنین بخش قابل توجهی از مطالب کتاب به برهههایی از تجربه زیسته نویسندهی کتاب در ایران و تحولات سیاسی-اجتماعی چند دهه اخیر ایران نیز مربوط میشود که این امر میتواند کتاب را برای جامعه ایرانی نیز خواندنی نماید. اما با توجه به واژگان و تعابیری که در میان فارسیزبان افغانستان رایج است، نیاز است که در چاپهای بعدی، معانی این واژگان و اصطلاحات به صورت پینوشت و یا به صورت فهرست واژگان و اصطلاحات در انتهای کتاب، آورده شود.
توضیح بالا با توجه به اینکه کتاب در قم و ایران چاپ و منتشر شده است، علاوه بر خواننده ایرانی، درباره بخش قابل توجهی از نسل دوم و سوم مهاجران افغانستانی در ایران نیز صادق میباشد که شاید نتوانند به خاطر ناآگاهی از معانی بعضی از واژگان و تعابیر زبان فارسی رایج افغانستان که در کتاب آمده است با کتاب ارتباط برقرار نمایند. به جز این مورد، کتاب با قلم جذاب و روانی نوشته شده است که هر فارسیزبانی میتواند از مطالعه آن لذت ببرد.
ب) جلوههای افغانستانشناسی کتاب
یکی از ویژگیهای ممتاز کتاب “کلک موج و احوال دریا” که میتواند برای خوانندگان نسل دوم سوم مهاجر افغانستانی در ایران و همچنین برای خوانندگان ایرانی جذاب باشد، بازنمایی جلوههایی از فرهنگ مردم افغانستان در روایت سانچارکی میباشد.
این امر اگرچه در تمام کتاب به اشکال مختلف، مستقیم و غیر مستقیم خود را نشان میدهد، اما در فصول آغازین کتاب نمود بیشتری دارد تا فصول بعدی و پایانی که بیشتر تحولات سیاسی-اجتماعی را در بر گرفته است.
در فصل نخست و صفحات آغازین کتاب که سانچارکی محل تولدش را روایت میکند، درباره وجهتسمیه درهی “انگشت شاه” در قریه و روستای زادگاهش به نام “شبوکند” سانچارک (از ولسوالیهای/شهرستانهای ولایت/استان سرپل) به یک افسانه و باور مردمی اشاره میکند که چرا این دره را به این نام میخوانند:
《در مورد این دو آبشار که از دو مغاک نزدیک به هم جاریاند، افسانههایی در زبان عام جاری است که یکی از برجستهترین آنها مشعّر به این است که میگویند: شاهِ دُلدُلسوار [حضرت علی] با کافران جنگ داشت. آنها آب را به روی او بستند. خودشان به لحاظ قد بلندی که داشتند، از فراز صخره دست دراز میکردند و از دل دره آب مینوشیدند؛ اما حیدرکرار قدی کوتاه داشت و قادر به این کار نبود. کافران با خوشحالی و با طعن و تمسخر به علی میگفتند: ما اینگونه آب مینوشیم، تو چه میکنی؟ علی دو انگشت مبارک را در دل کوه فرو کرد و ار آن محل دو فوراه آب، با قدرت و شدت به بیرون جهید: آبی زلال، شیرین و گوارا. و بعد حضرت علی در حالی که کف دستانش پر از آب بود، رو به کافران کرد و گفت: من اینگونه آب مینوشم!》(ص ۱۲)
همچنین در اثنای توضیح فرهنگ کار و بار مردم سانچارک که یکی از شغلهای آن مردمان “مالداری” یا “دامپروری میباشد، توجه به مفهوم و اصطلاحِ “بای” نیز جالب توجه است. این اصطلاح علاوه بر افغانستان، در آسیای مرکزی نیز به روایت کتاب “یادداشتها”ی صدرالدین عینی نیز رایج بوده است. (یادداشتها، دوره کامل پنججلدی، صدرالدین عینی، به کوشش سعیدی سیرجانی، تهران: انتشارات آگاه، ۱۳۶۲)
《مالداری شغل دیگر مردمان این قریهها بود. خانوادهها بسته به توان زندگی و قدرت مالیشان، در خانههای خود احشام و مواشی نگهداری میکردند. تعدادی “بای” یا افراد متمول در هر قریه وجود داشتند که علاوه بر داشتن یک یا دو جفت گاوِ قلبهای [گاوی که در شخمزدن زمین به کار میرود]، رمههای بزرگ گوسفند نیز داشتند و “مالدار” به شمار میآمدند. در قریه شبوکند حاجی طالبشاه، حاجی آچلیدی، حاجی شریف، حاجی محمدعلی (عموی من) و حاجی مصطفی و تعدادی دیگر، رمههای یک تا دو هزار گوسفندی داشتند و سالانه مبلغ زیادی پوستِ قرهقل میفروختند و هر خانواده حداقل با داشتن چند رأس گاو، گوسفند و بز، از شیر و پشم و در مواقع ضروری از گوشت آنها نیز استفاده میکردند.》(ص ۱۵)
همچنین در اثنای روایت سانچارکی میخوانیم که در سانچارک با اینکه مردمان اقوام مختلفی اعم از تاجیک، ازبیک، سادات و غیره با هم زندگی مسالمتآميزی داشتند، باز برخی باورها میان مردمان وجود داشت که تحصیل در مدرسه/مکتب ممکن است منجر به فساداخلاقی فرزندانشان شود و ابن امر سبب بازماندن و منع تحصیلی فرزندان آن دیار میشد:
《من دوره ابتداییه را تمام کردم و صنوف[کلاسهای] بالاتر در قریه وجود نداشت. معلم از میان شاگردان، من و دو سه بچهی دیگر را به مکتب[مدرسه] مرکز ولسوالی [شهرستان] معرفی کرد و از پدران ما خواست که ما را به آن مکتب بفرستند؛ اما آنها اجازه نداند که ما شامل مکتب شویم؛ چون میپنداشتند مکتب متوسطهی مرکز ولسوالی از لحاظ اخلاقی مناسب نیست و ما را فاسد بار میآورد و بهتر است در مدارس دینی ادامه تحصیل دهیم.》(ص ۲۰)
توجه به توضیح فوق از این روی مهم است که حال و هوای دهه ۱۳۴۰ش افغانستان در میان مردمانی غیر پشتون، آن هم در مناطق غیر پشتوننشین توضیح میدهد و به ما میفهماند بسیاری از باورها و مسائل فرهنگی در میان مردمان آن کشور ریشهدار است و آنچنان ارتباط سیستماتیکی با جریان و قوم خاصی ندارد و اگر ما امروز بخواهیم با موضوع منع تحصیل دختران در دبیرستانها و دانشگاههای افغانستان که از سوی حاکمیت فعلی تحمیل میشود، اقدام و برنامهای داشته باشیم، باید بیشتر روی فرهنگ عمومی مردمان آن کشور تمرکز داشته باشیم.
خاطرلت روایت سانچارکی از مظاهر فرهنگی همچون مسابقه “بزکَشی” (ص ۲۷) تکریم اعیاد فطر و قربان (صص ۲۹ و ۳۰) نیز میتواند برای خوانندگان ایرانی و خوانندگان نسل دوم سوم مهاجر افغانستانی در ایران جالب باشد. درباره مظاهر پوششی-رفتاری فرهنگ زنان مردمان دیار در ایام شادی و اعیاد چنین میخوانیم:
《زنان و دختران، در حالی که کالاهای[لباسهای] رنگارنگ پوشیده و تمام زیورآلاتشان مانند النگو، گوشواره، انگشتانه، چهارگل و امثال آنها را به رخ میکشیدند، به دفزنی و پایکوبی و بازیهای مخصوص خود میپرداختند. ما بچههای خردسال اجازه داشتیم در گردهماییهای زنان و جشن و شادی آنها اشتراک کنیم. گرفتن و کشیدن دست دختران و آزار و اذیتشان مانند ربودن اشیای متعلق به آنها یا کشیدن دستمال سرشان از شیطنتهای دوران خردسالی ما در آن جشنها بود.》(ص ۳۰)
چنانچه استفاده رادیو را یکی از مظاهر زیست فرهنگی بدانیم. در بخشی از روایت سانچارکی که مربوط به تحولات پس از کودتای ۲۶ سرطان[تیر] ۱۳۵۲ سردار داوود است، موضوع استفاده از رادیو، به عنوان نماد و مصداقی از تداخل زیست سنتی-متجدد به خوبی خود را در میان مردمان آن دیار نشان میدهد:
《پدرم که تا آن زمان سایه رادیو را با تیر میزد، حالا مشتاق شده بود که یک رادیو پیدا کند و اخبار رادیوکابل و بیبیسی را بشنود. مرا فرستاد به قریه چاروح (یک تگاب دیگر سانچارک) تا رادیوی عبدالرشیدخانِ قریهدار را بیاورم. رادیو را از قریهدار گرفتم. سوار بر اسب، رادیو را روشن کرده و آهنگهایی را که از رادیو کابل نشر میشد میشنیدم. در کنار خانهها، با دیدن زنان و مردانی که در کوچهها گشت و گذار میکردند، صدای رادیو را بلندتر میکردم و قیافه میگرفتم تا به خانه بر میگشتم… پدرم شبانه اخبار رادیو را میشنید و باقی ساعات روز و شب، من و برادرم به شنیدن آهنگها و قصههای شب میپرداختیم. اخبار کوتاه سر هر ساعت را هم میشنیدیم. بیشتر کنجکاو بودیم که در این گیرودار، بلقیس، دختر و احمدشاه، پسر وليعهدِ شاه چه سرنوشتی پیدا کردهاند. اتفاقا یک روز ظهر، رادیوکابل در خبری کوتاه اعلان کرد که خانواده شاه سابق به شمول وليعهد و بلقیس کابل را به مقصد رُم ترک کردهاند، دلمان آرام گرفت!》(صص ۳۷ و ۳۸)
در فصل دوم کتاب (صص ۳۹_ ۶۲) ادامه روایت زندگی سانچارکی با موضوع مهاجرت به ایران همراه است. در بخشی از این فصل که سانچارکی همزمان با ایام نوروز سال ۱۳۵۳ خورشیدی که قصد عزیمت به ایران را دارد. در اثنای سفرش به مزارشریف، خاطرهی دو سال پیشش از “سینما”رفتن را با طنز جالبی بیان مینماید:
《این دومین بار بود که در زندگیام به مزارشریف آمده بودم. بار اول دو سال پیشتر بود که مریض شده بودم و برادرم مرا برای تداوی به مزارشریف آورده بود و چندروزی در این شهر مانده بودم. از جمله در آن سال، اولین بار بود که به “سینمای غلامسخی سبز” رفته و یک فیلم هندی را تماشا کرده بودم. در قسمتی از آن فیلم که برای من جذاب و مسحورکننده بود، جنگی در گرفت و یک بازیگر با تنفگش به طرف مقابل (به سمت ما) شلیک کرد. فکر کردم ما میزند و به سرعت سرن را پشت چوکی[صندلی] مقابل پنهان کردم، برادرم خندید و گفت: نترس! فیلم است، به نا کاری ندارد.》(ص۴۵)
ادامهی فصل دوم به روایت سفر قاچاقی سانچارکی به ایران در سال ۱۳۵۳ش مربوط است (صص ۴۹_ ۵۷) که اگرچه از لحاظ بررسی این یادداشت، محور این بخش یادداشت نمیباشد، اما برای پژوهشگران حوزه مهاجرت، این بخش نیز حائز اهمیت میباشد. به ویژه اینکه نشان میدهد سابقهی موج مهاجرتی از افغانستان به ایران، به پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بهمن ۱۳۵۷ و حمله و اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیرشوروی باز میگردد.
در بخشی از فصل دوم کتاب که مربوط به خاطرات حضور سانچارکی در مشهد سالهای ۱۳۵۳ش میشود، درباره فرهنگ پوششی روحانیون سید و غیرسید نکتهی قابل توجهی گفته میشود:
《برای اولین بار میدیدم که جامههای این روحانیون بسیار بزرگ، اما بدون آستین است و لُنگیهای [عمامههای] سپید یا سیاه دارند. بعدها دانستم که دارندگان لُنگیهای سیاه، سادات و دارندگان لنگیهای سپید، غیرسادات هستند. ما در شمال افغانستان هیچ تمایزی از این نوع نداشتیم. پدران ما و سادات عموما در مناطق سانچارک کدام علامت مشخصی ندارند که نشان دهند ساداتاند و مثل بقیه مردم لباس میپوشند و هنوز هم همینطور است. تنها در ولسوالی بلخاب رسم است که سادات عمامهی سیاه ببندند. در ایران غیر از طلبهها و روحانیون، مردم عادیای که از قوم ساداتاند، کلاه سبز یا شال سبز به گردن میآویزند یا علامتی که سیادتشان را نشان دهد. مردم نیز برای سادات حرمت قایلاند.》(ص ۵۸)
ج) زمزمههای تحول و نوگرایی و “کانون مهاجر”
فصل سوم کتاب (صص ۶۳_ ۸۴) معطوف به خاطرات دو سال زندگی سانچارکی (۱۳۵۳_ ۱۳۵۴ش) در مشهد میشود. اما اهمیت کتاب از لحاظ بررسی تاریخی و ریشهشناسی بسیاری از تحولات که به نحوی مروبط به افغانستان میشود از فصل چهارم (صص ۸۵_ ۱۰۲) شروع میشود که سانچارکی دیگر به قم آمده است و با جریانات و سرشاخههای جریانات مختلف مربوط به افغانستان در قم آشنا میشود. در بخشی از صفحات آغازین فصل چهارم چنین میخوانیم:
《آشنایی با موحد بلخی، احسانی یکاولنگی و صفرزاده که کتابخوان بودند و تمرینات سخنرانی و مشق نویسندگی میکردند، زندگیام را دگرگون کرد و مرا از حوزه کوچک سنتهای محلی و نظام طلبگی قدیم به دوران تحولات آرام اما نیرومندی رهنمون شد که در حال شکلگیری بود. بعد از آن در کنار درسهای حوزه، اشعار اخوان و شاملو و فروغ و نیز آثار دکتر شریعتی و محمدرضا حکیمی و بازرگان و مطهری به اتاق ما راه یافت. همچنین کتاب حکومت اسلامی آیتالله خمینی که در قطع جیبی و بسیار شستهرُفته چاپ شده بود، دست به دست میگشت و بعضی آثار شریعتی مانند “پدر مادر ما متهمیم” که بدون نام یا با نام مستعار چاپ شده بود توسط همین دوستان به دستم رسید. ذهن بسته من آرام آرام باز میشد و افق دیدم بزرگتر میشد. قبلا نامههایی که به پدرم مینوشتم با همان ادبیات مألوف: “دعا و سلام، خیریت انجام و به صد شوق تمام” آغاز میشد اما حالا با رویکرد تازه و کلمات جدید و طرز نگارش نو به پدرم نامه مینوشتم که او در یکی دو جای، از نامههای من خوشش آمده، تعریف کرده و گفته بود که بچه پیشرفت کرده است!》(ص ۸۸)
اوج این تحول و نوگرایی برای سانچارکی در قم، در آشنایی با سیدعسکر موسوی رقم میخورد (ص ۸۹_ ۹۴) که اثرات این آشنایی و مراوده بعدها به تشکیل “کانون مهاجر” ختم میشود که در ادامه بدان خواهیم پرداخت:
《او [سیدعسکرموسوی] با قلههای شعر و ادب موجود ایران مانند اخوان ثالث و دیگران روابطی داشت و در محافل شعر و نقد ادبی آنان شرکت میکرد و فراگرفتههای خود را با ما شریک میساخت؛ اما سطح فهم ادبی ما قادر به دریافت این نکات ظریف و پیچیده ادبی نبود. من و شماری دیگر زیر تأثیر افکار انقلابی موسوی قرار گرفته، روحیه ضدیت با سنتها و سلوک حاکم بر حوزه، روز به روز در ما تقویت میشد… روزی پدرم به دیدن من آمده و در اتاق نشسته بود که ناگهان موسوی وارد اتاق شد. پدرم از دیدن موسوی با آن شکل و قیافه کمی متحیر و البته اندکی ناراحت شد. این ناراحتی زمانی به اوج رسید که موسوی دیدگاه پدرم در مورد فضیلت و جایگاه سادات در میان انسانها را رد کرد و گفت: آقاصاحب! این سخنان، مسخره و بیمعناست و هیچ انسانی ارزش ویژه بر انسان دیگر ندارد و چند مثال تمسخرآمیز هم زد و پدرم که آدم مذهبی و معتقد به ارزشهای سنتی دین بود، به شدت برافروخته شد. وقتی موسوی خداحافظی کرد و رفت، پدرم با ناراحتی از من پرسید: ایشان چه نوع روابطی با خودت دارد؟ گفتم استاد ادبیات ماست؛ نویسندگی را از ایشان میآموزیم. پدرم با غیظ گفت: یک آدم مسلمان پیدا نمیشود که یک آدم بیدین را استاد گرفتهاید!… موسوی توصیه کرده بود هر طوری شده در مکتب دولتی ثبتنام کنیم و علوم جدید بیاموزیم. این کار صورت گرفت و من با دادن امتحان صنف[کلاس] ششم ابتدایی، وارد دوره راهنمایی شدم… من تا پایان دوره دبیرستان در رشته علوم انسانی درس خواندم و در کنار آن دروس حوزه را نیز ادامه دادم. واقعیت این بود که علوم حوزی خیلی خشک بود و چنگی به دل نمیزد. بحثها بهروز نبود، هفتهها و ماهها میخواندی اما به جای اینکه شوق و انگیزهات برای ادامه درس بیشتر شود، خستهتر و دلزدهتر میشدی؛ حداقل برای من چنین بود.》(صص ۹۲ و ۹۳)
همانطور که پیشتر بدان اشاره شد مطالعهی کتاب “کلک موج و احوال دریا” برای یک خواننده ایرانی نیز میتواند جذابیتهای خاص خودش را داشته باشد. چرا که بخش قابل توجهی از مطالب فصل سوم تا فصل پنجم ناظر به تحولات ایران دوران حکومت پهلوی است. در آغاز فصل پنجم در تشریح اوضاع شهر قم در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی میخوانیم:
《بردن نام امام خمینی در آن زمان جرم بود و زندان و شکنجه در پی داشت. در شب ششم یا هفتم سخنرانی حسن روحانی [سال ۱۳۵۶ش در مسجد امام حسن مجتبی قم] بود که در روزنامه اطلاعات، مقاله مشهور “استعمار سرخ و سیاه” به قلم فردی به نام رشیدی مطلق چاپ شد. شبِ آن روز، روحانی با لحن شدیدی گفت که سخنرانیاش در مسجد را به عنوان اعتراض به مقاله روزنامه اطلاعات تعطیل میکند. او گفت: این مقاله، توهین آشکار و زننده به مقام مرجعیت دینی ما است و حوزه و علما باید در برابر آن واکنش نشان دهند.》(ص ۱۰۶)
در چنین سالهایی که ایران و افغانستان تحولات خاص خودشان را سپری میکردند، ایدهی “کانون مهاجر” شکل میگیرد که سانچارکی درباره فلسفه شکلگیری آن مینویسد:
《نشستهای ادبی و فرهنگی ما، آهسته آهسته مفکوره ایجاد یک نهاد فرهنگی-سیاسی یا تشکُّل تحت عنوانِ “کانون مهاجر” را به وجود آورد که این نهاد بتواند مدافع حقوق مهاجران و عاملی برای تشکل و سازماندهی طلاب و دانشجویان افغانستانی در ایران باشد… کانون با ابتکار و رهبری سیدعسکرموسوی با توجه به دیدگاه نو و شعارهای انقلابی در حوزه نیز تکانهایی به وجود آورده، سبب تشویق علمای سنتی و روحانیون محافظهکار شده بود.》(صص ۱۱۳ و ۱۱۴)
《کانون مهاجر که اساسنامه، مرامنامه و اصول کاری خود را در یک خبرنامه چاپ کرده بود، تصمیم گرفت در جلسهای با حضور و اشتراک صدها تن از علما و روحانیون اعلام موجودیت کند. جلسه در شهر قائم، منزل سیدمحمدعلی جاوید از علمای برجسته و عضو سابق نشستهای ادبی برگزار شد. آقای جاوید که اکنون کمی با این نشستها و سیدعسکرموسوی فاصله گرفته بود، چنانکه خودش در خاطرات خود ذکر کرده، حاضر نشد مسولیت مدیریت این گردهمایی را بپذیرد. مدیریت جلسه افتتاحیه کانون به عهده من گذاشته شد.》(ص ۱۱۴)
پرداختن به “کانون مهاجر” و بررسی آن، از دو جهت اهمیت دارد؛ نخست اهمیت بررسی تاریخی موضوع که نشان میدهد فرهنگیان مهاجر افغانستانی با توجه به چه شرایطی، آن هم در سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، دست به چنین اقدام فرهنگی زدهاند. دیگر آنکه “کانون مهاجر” اولین نهاد فرهنگی مهاجران افغانستانی در ایران محسوب میشود که گذشته از اقدامات متنوع آن، تاثیرات عمیق و فراوانی بر روی جریانهای فرهنگی مهاجران در برهههایی بعدی گذاشته است.
سانچارکی ضمن نام بردن اعضای اصلی “کانون مهاجر” درباره نشریه “پیام مهاجر” مینویسد:
《نقشِ قلمی بیشتر در کانون را سیدعسکرموسوی، [سلمان]رنجبر، موحد[بلخی] و من داشتیم. نشریه کانون به نام “پیام مهاجر” منظم منتشر میشد. در کنار آن، یک نشریه چهار صفحهای شبیه بروشور نیز به نام “جَوالی” نیز نشر میشد. موسوی میگفت ما در افغانستان چیزی به نام “کارگر” چنانکه مارکسیسم تعریف میکند، نداریم؛ اما “جَوالی” همان طبقه ستمدیدهای است که استثمار میشود و مورد اجحاف قرار میگیرد و یک شعر هم به نام “من یک جوالیام” سروده بود.》(ص ۱۱۵)
شایان توجه است همانطور که در یادداشت “از افغانستان در مسیر تاریخ تا تاریخ افغانستان” ذکر شد یکی از اقدامات کانون مهاجر، چاپ و انتشار کتاب “افغانستان در مسیر تاریخ” میرغلاممحمد غبار میباشد که سانچارکی در این باره چنین مینویسد:
《کانون معتقد بود که هر نوع حرکت و جنبش انقلابی باید مسبوق به آگاهی عمومی و مخصوصا آگاهی انقلابی تودهها باشد و بر همین مبنا، تمرکز اصلی کار خود را روی کارهای فرهنگی گذاشت. برای آگاهی مردم و جوانان از پیشینه تاریخی و کارنامه شاهان و امیران در افغانستان، دست به چاپ و بازنشر کتاب “افغانستان در مسیر تاریخ” زد. [سیدعسکر]موسوی یک مقدمه پرشور نیز بر این کتاب نوشت که طی چهل سال اخیر که کتاب بارها و بارها توسط ناشران گوناگون چاپ شده، این مقدمه همچنان بر پیشانی آن میدرخشد.》(ص ۱۱۶)
بنا به روایت سانچارکی “کانون مهاجر” به چنان اهمیت و جایگاهی دست مییابد که در سالهای جنگ و اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیرشوروی، گروههای مختلف جهادی تلاشهای عدیدهای برای پیوستن کانون به گروههای آنان را انجام دادهاند:
《با آغاز شکلگیری تنظیمهای جهادی، نوعی رقابت و تعارض میان آنها و کانون به وجود آمد. کانون اعتنایی به آنها نداشت و آنها نیز یا از درِ تامین ارتباط و حذب یا از درِ تضعیف و حذف کانون وارد شدند… سازمان نصر و حرکت اسلامی دو گروهی بودند که بسیار تلاش کردند کانون مهاجر را به سوی خود بکشانند.》(ص ۱۱۸)
روایت سانچارکی در خصوص استقلال عمل کانون مهاجر نیز قابل توجه است:
《کانون تنها تنظیمهای جهادی و گروههای سیاسی نوظهور را به باد تحقیر و تمسخر نمیگرفت، بلکه سیاستهای جمهوری اسلامی در قبال افغانستان و احزاب سیاسی را نیز به چالش میکشید و علیه آن موضعگیری میکرد. این نهاد در نوشتهای، اشتراک آیتالله محسنی در کنفرانس طائف را مورد انتقاد شدید قرار داد و نوشت: “محسنی از زیر عبای ولایت فقیه گذشت و به طایف رفت”. همچنین در مقالاتی مانند “مارهای درون آستین و تب ارتجاع باز هم بالا گرفته” هم به سیاستهای ایران تاخته بود و هم به رهبران نصر و حرکت.》(صص ۱۲۰ و ۱۲۱)
کانون مهاجر به روایت سانچارکی توانست بسیاری از تابوهای رایج میان فرهنگیان مهاجر را بشکند و موجب موجآفرینیهایی شود:
《کانون مهاجر به همت سیدعسکرموسوی یک جنبش و تحرک ادبی و فرهنگی در حوزههای علمیه مشهد و قم ایجاد کرد و زبان، بیان و قلم طلاب و محصلان افغانستانی را کاملا دگرگون ساخت. بعدها افرادی که از کانون به گروهها و تنظیمهای دیگر پیوستند، این هنر و خلاقیت ادبی را با خود انتقال داده، منشأ یک تحول نوشتاری و ادبی قابل ملاحظه در تمام این طیفها شدند. بیان و زبان و ادبیات مروج در کانون کمکم فراگیر شد و بسیاریها در حوزههای علمیه تلاش کردند همچون کانون بنویسند و سخن بزنند. کتابخوانی، رویآوری به شعر و ادبیات، شعر نو، رمان و داستان رونق گرفت و علاقهمندی به آموزش علوم جدید به علاوه دروس حوزه افزایش یافت.》(صص ۱۲۴ و ۱۲۵)
بنا به روایت سانچارکی با توجه به دو قطبی که میان اعضای کانون مهاجر شکل گرفته بود، پایان سال ۱۳۵۹ پایان کار کانون شد:
《فکر میکنم در پایان سال ۱۳۵۹ بود که در یک نشست معمول و نوبتی کانون، سیدعسکرموسوی با انتقادات تند و سخت اعضا مواجه شد… سیدعسکرموسوی در این نشست استعفای خود را ارائه داد و گفت که کانون، محصول تلاش و فعالیت همهی اعضاست؛ وی نمیخواهد که وجودش سبب تضعیف این نهاد و شکلگیری ذهنیت منفی و مایه دلسردی اعضا از کار و خلاقیت شود… همه میدانستند که با رفتن موسوی، کانون نیز به پایان کار خود نزدیک میشود و کس دیگری که همگی او را قبول داشته باشند در میان اعضا وجود ندارد. خواهشها و تقاضاهایی از سوی اعضا صورت گرفت که موسوی استعفا نکند اما شیوه کارش را اصلاح کند، اما او مصمم به کنارهگیری بود. ظاهرا او از موقعیت لرزان کانون و موج مخالفتهایی که علیه آن در میان روحانیون محافظهکار ایجاد شده بود، آگاه بود. بیم آن میرفت که هر لحظه ماموران حکومت ایران از راه برسند و دم و دستگاه کانون را جمع و برخی اعضای آن را دستگیر کنند… با رفتن موسوی، من و شمار دیگری از اعضا نیز دفتر کانون را ترک کردیم. چند روز نگذشته بود که دفتر و دیوان کانون توسط نیروهای امنیتی ضبط شد و همه وسایل آن به شمول مواد فرهنگی و ماشینهای تایپ و تکثیر مصادره شد. چند شماره دیگر نشریه “پیام مهاجر” در آوارگی و بیخانمانی منتشر شد، اما رفته رفته از نفس افتاد و گلیم کانون علیالظاهر جمع شد.》(صص ۱۲۶ و ۱۲۷)
د) حکایت روزهای پُر ملال
“کلک موج و احوال دریا” از فصل ششم تا فصل پایانی (هجدهم) روایتگر خاطرات و مشاهدات عینی سانچارکی از تحولات سیاسی-اجتماعی افغانستان معاصر در دهه های شصت و هفتاد هجری خورشیدی است که علیرغم اهمیت یکایک آن تحولات و رویدادها که در مقدمهی یادداشت حاضر نیز بدان اشاره شد، به خاطر اجتناب از اطناب سخن، در این یادداشت، تنها فصول پایانی کتاب مورد بررسی قرار میگیرد.
نویسندهی این سطور در یادداشت “حلقهی مفقوده فهم تاریخ تحولات افغانستان” در سایت کلکین از سالهای ۱۳۶۷ش- ۱۳۷۵ش به عنوان مهمترین سالهای تاریخ معاصر تعبیر کرده است.
این برهه تاریخی از خروج ارتش سرخ شوروی از افغانستان در ۲۶ بهمن ۱۳۶۷ (۱۵ فوریه ۱۹۸۹) و مقاومت سه/چهار ساله دولت نجیب در برابر مجاهدین آغاز میشود که نهایت امر به تصرف کابل به دست مجاهدین در ۸ اردیبهشت ۱۳۷۱ (۲۸ آپریل ۱۹۹۲) میانجامد و اوج این برهه شروع جنگهای داخلی میان گروههای مختلف مجاهدین است که کابل و افغانستان را به ویرانهای مبدل میسازد که فجایع آن ورای حد تصور است، برهه تاریخی مد نظر این یادداشت با تصرف کابل توسط طالبان در ۲۶ سپتامبر ۱۹۹۶ (۱۳۷۵ شمسی) به پایان میرسد.
به عقیده نویسندهی یادداشت حاضر، اگر این برهه هشت ساله از تاریخ افغانستان معاصر را (۱۳۶۷_ ۱۳۷۵/ ۱۹۸۹_ ۱۹۹۶) در یک کفه ترازو بگذاریم و بقیه تاریخ را در کفه دیگر؛ جایگاه و اهمیت این برهه هشت ساله، به مراتب بیشتر است.
برهه تاریخی یادشده از طرفی تبلور تمام جریانات، گفتمانها، تنازعات، شکافها و بحرانهای مختلف افغانستان نوین میباشد و از طرف دیگر تحلیل هر آنچه که همین امروز بر افغانستان میگذرد در گرو فهم عمیق همان برهه است.
درباره برهه تاریخی یاد شده باید افزود که سخن گفتن و سخن شنیدن از این برهه تاریخی، بسیار کار سخت و دشواری خواهد بود؛ چرا که این قسمت از تاریخ افغانستان بر اقیانوس متلاطمی از حب و بغضهای شخصی، پیشداوریها و کلیشههای ذهنی متعدد و همچنین بر سوگیریها و جهتگیریهای قومی-حزبی شناور است. از همین روی نویسنده این سطور بر این باور است که این برهه از تاریخ افغانستان را میبایست با “رویکرد انتقادی” خواند و نگریست تا شناختی نسبتاً منطبق بر واقع حاصل شود.
از همینروی در بخش پایانی یادداشت حاضر بر کتاب “کلک موج و احوال دریا” گریزی به بخشهایی از روایت سانچارکی از سالهای یادشده خواهیم داشت. از طرفی همانطور که در ادامهی مطالب پیشروی معلوم و مشخص خواد شد، سانچارکی گذشته از اینکه به عنوان یک شاهد عینی، ناظر بر تحولات این سالها بوده، خود نیز به نحوی از بازیگران و حاضران فعال در تحولات سیاسی-اجتماعی سالهای یادشده میباشد.
پیش از ادامه باید افزود همانطور که سانچارکی در فصل چهارم توضیح میدهد سابقه آشنایی وی با عبدالعلی مزاری به سال ۱۳۵۴ش در قم باز میگردد (صص ۹۴_؛۹۶) و همانطور که در صفحات پایانی فصل پنجم توضیح میدهد، بعد از پایان کار “کانون مهاجر” به مشهد میرود و در دفتر سازمان نصر در محلهی گلشهر مشهد، دیدار و گفتگوهایی با مزاری داشته است (صص ۱۳۹_ ۱۴۲) و صریحا درباره شخصیت عبدالعلی مزاری مینویسد:
《مزاری آدم خیلی مذهبی و معتقدی بود. او واقعا به امام خمینی و بعدأ به آقای خامنهای ارادت داشت و به نظام جمهوری اسلامی باورمند و معتقد بود.》(ص ۱۴۰)
سانچارکی در فصل هفتم توضیح میدهد که از زمینههای تاثیرگذار برای قبولی و کار در “رادیو دَری” نامهی تاییدیه سازمان نصر بوده است (ص ۲۱۴) اوج ارتباطات او با مزاری را در این بخش از فصل هفتم میتوان مشاهده نمود:
《یک بار اشتاد مزاری قرار بود جهت صرف غذای شب به منزل ما بیاید؛ چون عیسی غرجستانی (مورخ و نویسنده هزاره) از کویته پاکستان آمده بود و مهمان من بود. آقای مزاری هم علاقمند شد که بیاید. من آقای مسگری [مدیر رادیو دری در مشهد] را هم با خود از رادیو آوردم، چون او چندبار اظهار علاقه کرده بود که مزاری را از نزدیک ببیند. آن شب آقای مزاری که دلش از جای دیگر سر ایرانیها پر بود، تمام خشم و عصبانیت خود را سر مسگری خالی کرد. چند روز میشد که “افغانیبگیر” در مشهد شروع شده بود و تعداد زیادی از مهاجرین، دستگیر و طرد مرز شده بودند. آقای مزاری همین موضوع را بهانه کرد و سیاست جمهوری اسلامی ایران در قبال مهاجرین را به باد انتقاد گرفت و گفت: من نمیفهمم سیاست شما چیست؟ از یک سو سمینارهایی تحت نام مجمع شیعیان جهان و مسلمین و وحدت امت اسلامی تشکیل میدهید و خود را امالقرای جهان اسلام میخوانید؛ از سوی دیگر، یک عده مهاجر بدبخت و بیپناه را با لتوکوب از کشورتان بیرون میاندازید. آیا با این کار، نظام کمونیستی را تقویت و شمار سربازان نجیب را زیاد نمیکنید؟ صحبتهایی از همین نوع، که گاه لحن مزاری چنان تند و طوفانی میشد که مسگری بیچاره کمکم عقب میرفت تا نکند کدام عمل فیزیکی صورت بگیرد!》(صص ۲۱۶ و ۲۱۷)
اشاره به موضوع “افغانیبگیر” در متن فوق اهمیت خاص خودش را دارد و ما در دو یادداشت “افغانیبگیرها در عسکرآباد” و همچنین یادداشت “روایتی از خاتون و قوماندان” پیش از این پرداختهایم.
با توجه به آنچه از خاطره سانچارکی از عبدالعلی مزاری نقل شد، تزلزل روابط مزاری و ایران را میتوان در بخشهای دیگر روایت سانچارکی نیز دنبال نمود. سانچارکی درباره تشکیل “حزب وحدت” مینویسد:
《تا زمان تشکیل حزب وحدت اسلامی، دفاتر مرکزی احزاب و گروههای شیعه در ایران مستقر بود و هشت حزب در قالب ائتلاف هشتگانه به صورت دورهای ریس خود را انتخاب میکردند؛ اما حزب وحدت تصمیم گرفت دفتر مرکزی خود را در داخل کشور(بامیان) قرار دهد و دفاتر نمایندگی خود را در ایران و پاکستان و جاهای دیگر تاسیس کند.》(ص ۲۲۱)
در ادامه سانچارکی از شخصی به نام “حسین ابراهیمی” به عنوان نماینده ولی فقیه در امورات گروههای هشتگانه شیعی نام میبرد که زمینهساز متشنجشدن روابط گروههای هشتگانه با یکدیگر و همچنین جمهوری اسلامی ایران شده است:
《ائتلاف هشتگانه به لحاظ وابستگی مادی و معنوی به جمهوری اسلامی ایران تحت تأثیر شخصی به نام شیخ حسین ابراهیمی بود که به حیث نماینده ولیفقیه در ائتلاف هشتگانه شیعیان بازی میکرد. این شیخ فراتر از صلاحیتهای تفویض شده از سوی آیتالله خامنهای، همهی امور ائتلاف را قبضه کرده و حتی گفته میشد که مهر ائتلاف را هم به جیب زده است. او مثل یک مَلِک و ارباب، امر و نهی میکرد و در بیانیههای خود که همواره روی نقایص و کاستیهای جهاد و انقلاب اسلامی افغانستان صحبت میکرد، همیشه در هر بیانیه چند نقیصهی دیگر را اضافه میکرد که پسانترها[بعدها] این نقیصهها از صد هم گذشته بود.》(ص ۲۲۲)
《عتاب و خطاب [شیخ حسین]ابراهیمی به اعضای ائتلاف و افغانها چنان بود که فکر میکرد واقعا ولیفقیه جهاد افغانستان است. مزاری با اطلاع از این موضوع تصمیم گرفت دفتر مرکزی و مرکز تصمیمگیری احزاب را در داخل کشور قرار دهد تا هم از دستاندازیها و مداخلات افرادی مانند ابراهیمی خلاص شوند و هم استقلال فکری و تصمیمگیری شیعیان تامین شود. برخلاف سیاست رسمی جمهوری اسلامی که در مشی دیپلماتیک وزارت خارجه این کشور نمود مییافت و مبتنی بر حمایت از وحدت احزاب و گروههای جهادی اعم از شیعه و سنی و پایان دادن به کشمکشهای خونین داخلی و ظهور مقتدرانه و یکپارچه مجاهدین در مذاکرات و تعاملات سیاسی بود، آقای ابراهیمی تا توانست سر راه حزب وحدت سنگ انداخت و جلوی رسانهها را گرفت تا نامی از حزب وحدت برده نشود.》(ص ۲۲۲)
《تلاشهای آقای مزاری برای رسمیتدادن به حزب وحدت در ایران به سنگاندازی آقای ابراهیمی برخورده بود و طرفداران و اعضای احزاب ائتلافی را در میانه رقابت نمایندگی ولیفقیه و وزارت خارجه سرگردان کرده بود. آقای ابراهیمی میخواست بفهمد جایگاه نماینده ولیفقیه در حزب وحدت کجاست؟ اما آقای مزاری میگفت افغانستان و حزب وحدت علمای برجستهای دارند که خودشان نقش نظارت بر عملکرد حزب و اعضای آن را بازی میکنند و به حضور نماینده ولیفقیه و شخص آقای ابراهیمی ضروتی نیست. گفته میشد در برخی جلسات صحبتهای آقای ابراهیمی و مزاری بر سر این موضوع تند و مشاجرهآمیز هم شده بود و مزاری کلمات رکیک بر زبان رانده بود. استاد مزاری به من سفارش اکید کرد که با توجه به اینکه مردم در مناطق مرکزی رادیودَری را زیاد میشنوند، تا میتوانی از این دیدارها و صحبتها گزارش و خبر تهیه و نشر کن که روحیه مردم و مجاهدین در داخل تقویت شود. من هم از دیدارها و ملاقاتهکی آقای مزاری و حمایتهای طیفهای مختلف مردم از حزب وحدت گزارشها و مصاحبههای فراوانی تهیه کرده و به رادیو ارسال میکردم، اما هیچکدام نشر نمیشد؛ چون دستور آقای ابراهیمی بود.》(صص ۲۲۳ و ۲۲۴)
فصل هشتمِ “کلک موج و احوال دریا” بیشتر بازتاب تحولات پس از پیروزی مجاهدین و شکلگیری حکومت مجاهدین در کابل است. سانچارکی که آن روزها خود در کابل شاهد تحولات بوده است درباره انتقال قدرت از صبغتالله مجددی به برهانالدین ربانی مینویسد:
《ربانی چهار ماه حق رهبری دولت را داشت و پس از آن باید یا انتخابات میشد و یا شورای قیاسی تصمیم دیگری اتخاذ میکرد. مجددی اگرچه علاقمند حفظ و تداوم قدرت بود، اما زور لازم را نداشت. حزب وحدت اسلامی [به رهبری عبدالعلی مزاری] و جنبش ملی اسلامی[به رهبری ژنرال دوستم] اگرچه از مجددی حمایت میکردند، اما آنها هر دو در حاشیه قدرت بودند و تمام ادارات دولتی از جمله وزارتهای دفاع، داخله و امنیت در کنترل شورای نظار بود. در روز ۷ سرطان ۱۳۷۱ روز انتقال قدرت تعیین شد. پیش از آن، مناسبات شورای نظار و مخصوصا مسعود و مجددی بسیار خراب شده بود. احمدشاه مسعود کار خود را میکرد و حرفشنوی چندانی از مجددی نداشت. مجددی میخواست پستهایی را به هزارهها و ازبکها واگذار کند، چنانچه نشان سترجنرالی را او به عبدالرشید دوستم داد، اما جمعیت اسلامی به رهبری برهانالدین ربانی که قدرت اصلی را در دست داشت، به سخنان مجددی وقعی نمیگذاشت. دل مجددی از این بابت خیلیها پر بود و این ناراحتی و خشم را در روز انتقال قدرت بروز داد.از جانب دیگر، رهبران پیشاورنشین بین خود اختلاف داشتند و همین اختلاف باعث شد که نتوانند از میان رهبران هفتگانه رئیسی برای شورای قیادی انتخاب کنند. اختلافات آنها سبب شد که آیتالله محسنی از رهبران شیعه و رهبر حزب حرکت اسلامی، ریاست این شورا را به عهده بگیرد و انتقال قدرت از مجددی به ربانی توسط او صورت گیرد.》(صص ۲۵۷ و ۲۵۸)
بنا به روایت سانچارکی، خودخواهیهای رهبران حاکم بر قدرت، منجر به بروز منازعات و درگیریهای میان مجاهدین شد:
《با تصاحب قدرت سیاسی و نظامی در جمعیت اسلامی و بیاعتنایی به خواستههای مزاری، دوستم و حکمتیار و تشکیل حکمت یکجانبه که برخیها سیاف را در این رویهی مسعود و ربانی دخیل میدانستند، کم کم نشانههای تنش و برخورد نظامی میان نیروهای آنها آشکار شد. مسعود اگرچه در همان روزهایی که من در کابل بودم، چندین بار دکتر عبدالرحمان را به دیدار مزاری فرستاد و مذاکراتی صورت گرفت که من از محتوای آنها آگاهی نیافتم، اما این رویدادها بینتیجه پایان یافت. مزاری روی سهمگیری عادلانه حزب وحدت و جنبش ملی اسلامی در ساختار حکومت تاکید داشت و از سه ضلع نیرومند قدرت در حکومت سخن میزد؛ اما مسعود میخواست مزاری سهم خودش را بگیرد و کاری به جنبش و دوستم نداشته باشد. موضوع دیگر، دیدار رودرروی مسعود و مزاری بود که مسعود به دیدار تن نمیداد. از قول مسعود گفته میشد که او حاضر نیست پُفوپتاق مزاری را گوش کند. برعکس، جنرالان دوستم و فرماندهان سیدمنصور نادری هر روز به دیدار مزاری میآمدند و بر همبستگی خود با حزب وحدت تاکید میکردند.》(صص ۲۶۰ و ۲۶۱)
از نظر سانچارکی جنگهای داخلی مجاهدین، خطای جبرانناپذیری بود که پیامدهای سنگین آن را مردم دادند:
《از دید استراتژیک به نظر میرسید این جنگها، خطای جبرانناپذیری است که پیامدهای سنگینی دارد. مردم قربانی دادند، آواره شدند، کار و کسب و تجارتشان آسیب دید، هزاران خانوار بیخانمان شدند، تخم کینه در هر دو طرف پاشیده شد و زخمهایی پدید آورد که التیام آنها محتاج زمانی بسیار طولانی است. این برخوردها را میتوان با اقدامات احساساتی و نسنجیده دوستانِ “جنبش روشنایی” مقایسه کرد که هزینهای سنگین داشت، اما دستاوردی نداشت… البته آن زمان، همهی ما در موج طوفانی احساسات و یهود حماسی غرب کابل که هر روز خبر فتح سنگرها و مواضع تازه سیاف و مسعود به گوشمان میخورد، غوطهور بودیم و لذت میبردیم و اجازه نمیدادیم برخی تشویشهای گنگ در بُن ذهن و روحمان رخنه کند و جاگیر شود.》(ص ۲۹۷)
سانچارکی تحلیل و جمعبندی جالبی از تحولات سالهای آغازین دهه هفتاد شمسی افغانستان دارد که برای امروز جامعه افغانستان به عنوان یک ضرورت به نظر میرسد:
《کالبدشکافی رویدادهای غرب کابل در سالهای ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۳ و ارائه یک تحلیل دقیق و بیطرفانه و دور از شیفتگی و نفرت برای پندگیری از تاریخ یک ضرورت است و بدون بررسی لغزشها و خطاها و جنبههای مثبت و منفی کارکردهای گذشته نمیتوان راه آینده را به درستی پیش روی خود ترسیم کرد اما این امر به نظر میرسد هنوز خیلی زود است، پیروان واقعی مزاری و کسانی که از قِبلِ اسطورهسازی او نان و آب میخورند، چنین چیزی را بر نمیتابند در حالی که رهر آن قهرمان ملی احمدشاه مسعود هم حاضر نیستند کمترین انتقاد یا کاستی در کار او را بشنوند.》(ص ۲۹۸)
محوریت فصل یازدهمِ “کلک موج و احوال دریا” شهادت مزاری و تحولات پسامزاری را در بر میگیرد. سانچارکی جریان اسارت و شهادت مزاری توسط طالبان را به این نحو روایت میکند:
《استاد مزاری به خاطر ویژگیهای منحصر به فرد شخصی و تصمیمهای مستقلانهاش، در حال افتادن از چشم جمهوری اسلامی ایران بود و حمایتهای مالی و سیاسی از وی به صورت محسوسی کاهش یافته بود. [کریم]خلیلی که خیلی رندانه خود را به پاکستان رسانده بود، از طریق تلفن به استاد مزاری اطمینان داده میرفت که تشویش نکند؛ او در حال طرح یک دوستی پایدار با آیاسآی و طالبان است و اگر طالبان از سمت غرب کابل وارد شوند، ضرری به حزب وحدت نمیرسانند. این اطمینانبخشیها، حزب وحدت و استاد مزاری را دچار توهم کرده و طالبان را در نگاه ایشان دوست جلوه داده بود… در این گیرودار، تلاشهای زیادی از سوی خیرخواهان حزب وحدت اسلامی در جناح اکبری آغاز شد تا مزاری را قناعت دهند در صورتی که تحت فشار طالبان قرار گیرد، به جای عقبنشینی به سمت چهارآسیاب یا کدام منطقهای در غرب کشور، به شمال کابل بیاید و از وی به خوبی استقبال و پذیرایی شود. مسعود به دوستانش در حزب وحدت اکبری اطمینان داده بود که برای عقبنشینی مزاری از غرب کابل به سمت شمال، هیچ آسیبی به او نرساند، بلکه مانند یک رهبر از او استقبال و پذیرایی کند؛ اما این تلاشها و وساطتها به جایی نرسید. استاد مزاری خام وعدههای خلیلی شده بود. او به لطف طالبان دل بسته بود و فکر میکرد در تبانی آنها، از مسعود انتقام خواهد گرفت. یک بار استاد ربانی در صحبتی خودمانی و دونفره، در این مورد به من گفت: بسیار کوشش کردیم که مانع رفتن مزاری به چهارآسیاب شویم. تضمینهای لازم را هم به او دادیم. هیئتهای وحدت و میانجیگری سفارت ایران هم به جایی نرسید. او طرف ما نیامد بلکه به سمت چهارآسیاب حرکت کرد. بعدها شنیدیم آقای خلیلی به ایشان اطمینان داده بوده که به سمت طالبان برود. آنها کاری به او نخواهند داشت. استاد ربانی از خلیلی به شدت انتقاد کرد و گفت: این کار آقای خلیلی شگفتانگیز و غیرقابل توجیه مینمود.》(ص ۳۳۴ و ۳۳۵)
یک نکته را نباید از ذهن دور داشت که هر رویداد تاریخی را باید در ظرف زمانی خودش بررسی نمود. در خصوص تحولات سالهای میانی دهه هفتاد شمسی نیز از خاطر نبریم که طالبان تازه به مرور خود را بر صحنه قدرت ظاهر میساخت و هیچ کارنامهای نداشته است.
شایان توجه است همانطور که در یادداشت “فرمانده مسعود چرا و چگونه مطالعه شود؟” بررسی نمودیم با توجه به مصاحبه ژیلا بنییعقوب از “عبدالصبور صبور”، احمدشاه مسعود نیز چنین نگاهی به طالبان داشته است. بنا به اظهارات عبدالصبور صبور، مسعود نیز در زمان ظهور طالبان، ابتدا از حرکتشان استقبال نمود و حتی کمک زیادی به آنها کرده است. شنیدن این قضیه موجب تعجب بنییعقوب میشود. (ژیلا بنییعقوب، فرمانده مسعود، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، چاپ اول ۱۳۹۸؛ صص ۲۳۰_ ۲۳۲).
در جواب تعجب بنییعقوب و همچنین این پرسش که چرا سایر نزدیکان مسعود این قضیه را نگفتهاند، چنین پاسخ میدهد؛ «اگر این واقعیت را دیگران از شما پنهان کردهاند یا خبر ندارند و یا شاید میدانستند و به عمد نگفتهاند من مقام آنها را ندارم که بخواهم چیزی را پنهان کنم. من میخواهم مطلب مهمی را عرض کنم و شاید حرف من شک و تردید هم به همراه داشته باشد اما ملانقیب چرا تسلیم طالبان شد؟ … آمرصاحب از او خواهش کرد که قدرت را به آنها تسلیم کند» (همان، صص ۲۳۲_ ۲۳۳)
البته عبدالصبور صبور توضیح میدهد که دلیل این امر از عدم شناخت همگان از ماهیت طالبان در آغاز ظهور آنها بوده است و حتی از آمر صاحب چنین نقل قول میکند که؛ «مسعود میگفت اگر این حرکت [منظور طالبان] اصالتا افغانی باشد من در برابر آن حرفی ندارم» (همان، ص ۲۳۰)
همچنین در مصاحبه بنییعقوب با “محمدصالح ریگستانی” که سال ۱۳۸۵ در کابل صورت گرفته (همان، صص ۱۷۱_ ۱۹۰) ریگستانی نیز از انتقادهایش به فرمانده مسعود درباره جنگ با مزاری و دوستم میگوید؛ «بسیار به او انتقاد میکردم. … من توصیه کردم نباید در یک زمان با چند جبهه جنگید. … ما میگفتیم که با حکمتیار نمیشود مصالحه کرد، شخصیت او نشان از عدم مصالحه دارد، اما باید با استاد مزاری و ژنرال دوستم صلح کرد. … باید به مخالفان به ویژه ژنرال دوستم و استاد مزاری “امتیاز” داد . باید آن دو را در قدرت شریک کرد و حضور آنان را در کابل پذیرفت» (همان، صص ۱۸۳_ ۱۸۴)
از فصل دوازدهم تا فصل پایانی (هجدهم) کتاب ناظر به خاطرات سالهای ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۷ش سانچارکی است که علیرغم اهمیت آنها، به دلیل پرهیز از طولانی شدن این یادداشت، به همین مقدار بسنده میکنیم.
همانطور که در سرآغاز این یادداشت گفته شد، کتاب “کلک موج و احوال دریا” را میتوان روایتی از تاریخ پر پیچ و خم افغانستانِ معاصر دانست که پا گذاشتن به آن را میتوان به قدم نهادن به وادی مین تشبیه نمود. با این حال، اینکه سانچارکی روایت خویش را تقدیم تاریخ و آیندگان نموده است بسیار ارزشمندتر از هر مسالهی دیگری است. هدف ما نیز از نگارش یادداشت حاضر، تایید روایت وی نیست، بلکه خواندن و تامل بر روایت اوست.
امیدواریم سایر شخصیتهای سیاسی-اجتماعی افغانستان نیز تا پیش از آنکه به سفر دیار باقی بشتابند، دست به اقدام مشابهی بزنند و کارنامه، اقدامات و خاطرات خودشان را به صورت مکتوب در آورند. چرا که تنها با کنار هم قرار دادن مجموع این روایتها و با تحلیل، مقایسه و بررسی آنها میشود که به یک فهم و شناخت نسبتا جامع و منطبق بر واقع از سرگذشت افغانستانِ معاصر رسید.