سر تیتر خبرهاکتابخانهنخستین خبرهایادداشت ها

اولین رمان زبان فارسی افغانستان و نویسنده‌ی آن _ نقد و معرفی کتاب “تصویر عبرت” اثر سردار محمدعبدالقادر افندی، به کوشش فرید بیژن_

۱۳آبان(عقرب)۱۴۰۲-۲۰۲۳/۱۱/۴

نوشته شده توسط: رضا عطایی(کارشناسی‌ارشد مطالعات منطقه‌ای دانشگاه تهران)

مشخصات کتاب؛

عنوان: تصویر عبرت

اثر: سردار محمدعبدالقادر افندی (۱۸۸۸_ ۱۹۴۹م)

به کوشش: فرید بیژن

ناشر: کابل، انتشارات امیری، چاپ سوم ۱۴۰۲ش.

الف) مقدمه

پیش از این در یادداشت “داستانِ داستان‌کوتاه در افغانستان” در سایت کلکین به اهمیت و جایگاه داستان‌ها و رمان‌ها در درک و شناخت بهتر سیرتحولات و مسائل اجتماعی-سیاسی افغانستان سخن گفته‌ایم. اما از آن‌جایی که بنای یادداشت‌های معرفی و بررسی کتاب‌های افغانستان‌شناسی از این قلم در سایت کلکین، بررسی کتاب‌های ادبی-داستانی نیست و از بضاعت علمی نویسنده‌ی آن نیز خارج است، به دو دلیل دیگر سراغ کتاب “تصویر عبرت” رفته‌ایم؛

نخست اهمیت نویسنده‌ی کتاب داستانِ “تصویر عبرت”، سردار محمدعبدالقادر افندی (۱۸۸۸_ ۱۹۴۹م) و جایگاه اثری است که از او به ما رسیده است که در جای خود بدان پرداخته می‌شود.

دیگر آنکه، بخش اول کتاب، تحت عنوان پیشگفتار که شامل ۱۲۰ صفحه می‌شود، تحقیق و پژوهش مفصل فرید بیژن درباره “سردار محمدعبدالقادر افندی” و داستان “تصویر عبرت” می‌باشد که هدف اصلی یادداشت حاضر، بازخوانی و بررسی این بخش کتاب می‌باشد.

پیش از ادامه، برای شناخت اجمالی با “سردار محمدعبدالقادر افندی” و داستانِ “تصویر عبرت” و همچنین کتاب منتشر شده، بخشی از “یادآوری” فرید بیژن در آغاز کتاب را مرور می‌نماییم:

《تصویر عبرت به خامه محمدعبدالقادر افندی نخستین داستان مدرن افغانستان است که به قلم یک نویسنده افغانستانی نوشته و چاپ شده است. این رُمان بار نخست در سال ۱۳۰۱ش/ ۱۹۲۲م در مدراسِ هند به طبع رسید؛ لیکن از دسترس خوانندگان در داخل کشور نه‌تنها دور بود، بلکه تا اواخر سال‌های ۱۳۵۰ اطلاعی از آن در دست نبود. تصویر عبرت بار نخست در مجموعه “نخستین داستان‌های معاصر دَری افغانستان” (۱۳۶۷: ۱_ ۷۴) به کوشش نگارنده [فرید بیژن] در کابل به چاپ رسید و بار دوم به صورت مستقل به کوشش همین قلم از سوی انتشارات امیری در ۱۳۹۷ در کابل منتشر شد. این دو چاپ اکنون نایاب است. اینک چاپ سومِ “تصویر عبرت” در دست خوانندگان قرار دارد. در این چاپ تغییراتی در “پیشگفتار” [صص ۱۱_ ۱۳۰] آمده است. این پیشگفتار بالنسبه مفصل شامل دو بخش می‌باشد. بخش اول به جنبه‌های زندگی‌نامه افندی از کودکی تا پیرسالی و مرگ اختصاص یافته است… بخش دوم به بررسی “تصویر عبرت” به حیث یک رمان اختصاص یافته است… چاپ حاضر با پیوست‌هایی همراه است: واژه‌نامه، ضرب‌المثل‌ها و گفته‌های عامیانه، فهرست شعرها، و فهرست دشنام‌ها.》(صص ۹ و ۱۰)

شایان ذکر است ساختار کتاب به این شکل است که بعد از پیشگفتار صد و بیست صفحه‌ای فرید بیژن در بخش نخست کتاب، صفحات ۱۱_ ۱۳۰، بخش دوم کتاب که متن کتاب “تصویر عبرت” می‌باشد، از لحاظ شماره‌‌گزاری صفحات، از صفحه یک آغاز می‌شود که  هشتاد و سه صفحه آن شامل متن کتاب تصویر عبرت است (صص ۱_ ۸۴) و بعد از آن پیوست‌های کتاب (صص ۸۵_ ۱۱۴) قرار گرفته‌اند که همانطور در توضیح نقل شده‌ی فوق از فرید بیژن بدان اشاره شده است شامل؛ فهرست منابع بخش نخست و پیشگفتار کتاب (صص ۸۷_ ۹۴)، واژه‌نامه (صص ۹۵_ ۱۰۸)، فهرست ضرب‌المثل‌ها (صص ۱۰۹_ ۱۱۰)، فهرست اشعار (صص ۱۱۱_ ۱۱۲) و فهرست دُشنام‌ها (صص ۱۱۳_ ۱۱۴) می‌باشد.

ب) سردار محمدعبدالقادر افندی کیست؟

فرید بیژن بنا به پژوهش‌هایی که درباره “سردار محمدعبدالقادر افندی” انجام داده است بر این نظر است که اطلاعات منتشر شده درباره افندی از چند سطر تجاوز نمی‌کند و برخی از مطالب منتشر شده درباره او از سوی پژوهشگران، نیز دارای اشتباهاتی است (ص ۱۷) و در پارقی یادآور می‌شود که خود او نیز در تحقیق نخستین‌اش در سال ۱۳۶۷ش از این امر مستثنا نبوده است:

《نگارنده [فرید بیژن] خود از نخستین کسانی می‌باشد که در مورد محل تولد افندی -که گویا در افغانستان متولد شد و در هشت سالگی به هند رفت- در هنگام چاپ “تصویر عبرت” در کتاب “نخستین داستان‌های معاصر دری افغانستان” مرتکب اشتباه شده است [بیژن، ۱۳۶۷: سی و یک]. طرفه این که بسیاری از پژوهشگران بدون نقل مأخذ همین اشتباه را تکرار کرده‌اند.》(ص ۱۷)

دلیل ادعای فرید بیژن، دستیابی او به کتاب زندگی‌نامه‌ی خودنوشت سردار محمدعبدالقادر افندی است که افندی آن را در سال‌های آخر عمرش به زبان انگلیسی، تحت عنوان “Royals and Royal Mendicant” نوشته است و به اذعان فرید بیژن، کسی بدان رجوع نکرده است (ص ۱۷) این کتاب که فرید بیژن، از برگرداندن عنوان انگلیسی آن به فارسی، تحت‌عنوان “درباریان و گدایان سلطنت” تعبیر می‌کند، تاریخ چاپ ندارد و به احتمال فرید بیژن، در سال ۱۹۴۹م در لاهور به نشر رسیده است (پاورقی صفحه ۱۷).

بخش اول پیشگفتار نسبتا طولانی فرید بیژن درباره سیر زندگی و زندگانی “محمدعبدالقادر افندی” (صص ۱۷_ ۵۶) مبتنی بر این کتاب است که درباره‌اش می‌نویسد:

《خوشبختانه افندی خود درباره زندگی‌اش، سخن گفته است. او اتوبیوگرافی‌اش را، “درباریان و گدایان سلطنت”، در آخرین سال زندگی نبشت و به چاپ رساند. این کتاب مهم‌ترین سرچشمه برای شناخت اوست. لیکن سوگمندانه کسی به آن رجوع نکرده. این کتاب شامل دو بخش است: بخش اول تاریخ خانواده نویسنده از امیر دوست‌محمد[خان] تا مرگ سردار محمدایوب [پدر افندی] و بخش دوم سرگذشت خود او، سرچشمه‌های دیگری، به شمول کتاب‌هایی که افندی نوشته، نیز می‌توانند به گوشه‌های مختلف زندگی او روشنی اندازند.》(صص ۱۷ و ۱۸)

همانطور که اشاره شد، منبع اصلی فرید بیژن، در بخش اول پیشگفتار اثرش، مبتنی بر زندگی‌نامه خودنوشت افندی به زبان انگلیسی است که فرید بیژن با استفاده از سایر منابعی که در اختیار داشته، پژوهش تحلیلی در خور توجهی را درباره زندگی محمدعبدالقادر افندی ارائه نموده است.

شایان ذکر است، مهم‌ترین دلیل نگارش یادداشت حاضر نیز، بازخوانی و بررسی همین بخش کتاب می‌باشد. زیرا از سویی هم اطلاعات بسیار مهمی درباره سیر تحولات افغانستان در نیمه دوم قرن نوزدهم در این قسمت درج شده است و از سوی دیگر نقدهایی نیز به نحوه ارائه و روایت فرید بیژن، از نگاه ما، وارد است که در ادامه بدان پرداخته خواهد شد.

اما پیش از ادامه، نگارنده‌ی یادداشت حاضر، وظیفه خویش می‌داند که مراتب قدردانی و سپاسگزاری‌اش را از جناب فرید بیژن داشته باشد. چرا که کار ایشان به معنای واقعی کلمه، مصداق پژوهش علمی است. فرید بیژن که در سال ۱۳۶۷ش اصل کتاب “تصویر عبرت” را که منتشر کرده است، در سال‌های اخیر به اطلاعات و معلومات تازه‌تری درباره کتاب و نویسنده‌اش رسیده است، از همین‌روی کارهای قبلی‌اش را تکمیل و تصحیح نموده است.

بنا به تحقیقات فرید بیژن، سردار محمدعبدالقادر افندی در بامداد ۱۸ مارچ/مارس (۲۸ حوت/اسفند ۱۲۶۶ش) در جریان سفر والدینش از فارس [منظور کشور ایران] به هند برتانوی/بریتانیایی، در بغداد به دنیا آمد (ص ۲۰):

《از هر دو طرف -پدر و مادر- خون خانواده سلطنتی در رگ‌های افندی جریان داشت. او فرزند سردار محمدایوب [۱۸۵۷_ ۱۹۱۴م/ ۱۲۳۶_ ۱۲۹۴ش] و نواسه [نوه] “امیر شیرعلی” است. جد او “امیر دوست‌محمد” بنیانگذار دودمان سلطنتی بارکزایی است. محمدایوب مدتی در دوره سلطنت پدر و بعد دوره کوتاه سلطنت “امیر محمدیعقوب” [برادر سکه‌اش] حکومت هرات را در دست داشت. در اثر لشکرکشی انگلیس‌ها [۱۸۷۹م] که منجر به جنگ دوم افغان-انگلیس، مرگ شیرعلی و تبعید محمدیعقوب شد، در عمل جنرال رابرتس حاکم کابل شد و با مشت آهنین، دوره اختناق و ترور را آغاز کرد. در چنین وضعیتی، محمدایوب[پدر افندی] که تازه به هرات برگشته و زمام امور را در دست گرفته بود، برای قیام در برابر قوای اشغال‌گر نامه‌هایی به برخی افراد در قندهار و کابل فرستاد. او[سردار محمدایوب‌خان] در جون ۱۸۸۰ [جوزای ۱۲۵۹] از سوی برخی علما لقب “امیر” یافت و سکه به نامش ضرب زد. محمدایوب در جنگی در منطقه میوند در جولای ۱۸۸۰ [سرطان ۱۲۵۹] قوای انگلیس را شکست داد و در تاریخ‌نگاری رسمی کشور لقب “فاتح میوند” را کمایی کرد… هرچند این جنگ از لحاظ روانی و روحیه آزادی‌خواهی اهمیت زیاد داشت، ولی نقشی در اوضاع سیاسی و نتیجه جنگ بازی نکرد. انگلیس‌ها قوای دیگری به مصاف محمدایوب فرستادند و قندهار هم‌چنان در تسلط آن‌ها باقی ماند. شاید یگانه، پی‌آمد آن، نتیجه‌گیری انگلیس‌ها بود که از نقش اعضای خانواده شیرعلی به ویژه محمدایوب [پدر افندی]، در آینده سیاسی افغانستان جلوگیری کنند.》(صص ۱۸ و ۱۹)

سردار محمدایوب‌خان پدر محمدعبدالقادر افندی -نویسنده‌ی کتاب تصویر عبرت- بعد از این واقعه که دیگر امیر عبدالرحمن‌خان (۱۸۸۰_ ۱۹۰۱م) با حمایت بریتانیا بر اریکه قدرت نشسته بود، از صحنه سیاسی افغانستان به نحوی حذف می‌شود و به حکومت قاجار پناهنده می‌شود. به تعبیر فرید بیژن: “در این زمان محمدایوب، هرات را نیز از دست داد و به فارس [منظور کشور امروزی ایران] پناهنده شد” (ص ۱۹).

فرید بیژن در پاورقی صفحه ۱۹ که تا پاورقی صفحه‌ی ۲۰ ادامه دارد با توجه به زندگی‌نامه خودنوشت افندی به این نکته نیز اشاره می‌کند که محمدایوب در دوره سلطنت امیر شیرعلی نیز برهه‌ای در دولت قاجار و کشور امروزی ایران پناهنده بوده است:

《محمدایوب در زمان سلطنت امیر شیرعلی نیز باری به فارس [منظور کشور امروزی ایران] پناهنده بود و چهار سال و چهار ماه را در مشهد در تبعید به سر برد. او معاش ماهانه ۱۴۰۰۰ قِران از سوی شاهِ فارس [منظور شاه قاجاری] دریافت می‌نمود. او در قتل ناصرالدین شاه قاجار [۱۸۹۷م] که مثل پدر، دوستش می‌داشت، به اندوه گران دچار و “چون کودکی به سختی می‌گریست”. شاه به دست میرزا رضا کرمانی از پیروان سید جمال‌الدین افغانی کشته شد.》(صص ۱۹ و ۲۰)‌

سرادر محمدایوب تاج و تخت کابل را حق مسلم خویش می‌دانست که با تبانی امیر عبدالرحمن‌خان و انگلیسی‌ها از وی غصب شده است (ص ۲۰) در این زمان که محمدایوب در ایران به سر می‌برد، بنا به نوشته‌ی فرید بیژن؛ “او از طریق فارس [منظور کشور امروزی ایران و دولت قاجاری آن روز] سه بار بر هرات حمله کرد، اما موفق به تسخیر آن نشد (ص ۲۰). از همین‌روی:

《انگلیس‌ها که از امیر عبدالرحمان‌خان حمایت می‌کردند، حرکات او[منظور محمدایوب] را در فارس [منظور کشور امروزی ایران] زیر نظر داشتند. آنها خواهان ختم دخالت او در امور افغانستان بودند. زیر فشار ممتد آن‌ها، بالاخره محمدایوب خود را به جنرال قونسل انگلیس در فارس [منظور کشور امروزی ایران] تسلیم و موافقه کرد که با همراهانش به هندِ برتانوی رود. محمدایوب در هنگام اقامت در مشهد و تهران از حکومت انگلیس مستمری دریافت می‌کرد. از این‌رو، نمی‌توانست در برابر تصمیم آن مقاومت کند. آن‌ها از طریق ترکیه عثمانی  رهسپار هند شدند. افندی این جماعت را که خود نیز بعداً شامل آن می‌شد، به نام “افغان‌های پناهنده” یاد می‌کند؛ اما رسماً به حیث “مهمان نجیب و پُرافتخار انگلستان” خوانده می‌شدند.》(ص ۲۰)

اولین و مهم‌ترین نقد ما در نحوه روایت و ارائه تحقیق فرید بیژن در به کارگیری واژه “فارس” به جای “ایران” است که نوعی تناقض در آن به چشم می‌خورد.

در همین مورد آخری که از تحقیق فرید بیژن نقل شد، ایشان به هر دلیلی -شاید برای فهم و درک بهتر خواننده- از تعبیرِ “ترکیه‌ی عثمانی” استفاده می‌کند. زیرا واصح است است که در آن زمان کشوری به نام “ترکیه” وجود خارجی نداشته است و کشور امروزی ترکیه، بعد از پایان جنگ جهانی اول (۱۹۱۸م) و انحلال خلافت عثمانی یا امپراتوری عثمانی (۱۹۲۲م) به وجود آمد.

تناقض کار از همین‌جا نمایان می‌شود که تحقیق فرید بیژن، در روزگاری نوشته و چاپ می‌شود که ما چه بپذیریم و چه نپذیریم در ساختار وستفالیایی ملت-دولت به سر می‌بریم که مفاهیم “تابعیت”، “کشور”، “مرزهای ملی” و غیره مهم‌ترین مشخصه بازیابی هویت‌مان و شاخص مرزبندی‌مان با مردمان دیگر کشورهاست.

حال پرسش اصلی ما همین است که فرید بیژن چطور تعبیر “ترکیه‌یِ عثمانی” را برای اشاره به مقطع تاریخی که کشوری به نام “ترکیه” وجود خارجی ندارد می‌تواند به کار ببرد، اما نمی‌تواند از تعابیر مشابهی برای کشور امروزی ایران استفاده نماید؟ در صورتی که مشخص است منظور از “فارس” در عبارات وی -که چندین مورد آن را در بالا آوردیم- کشور امروزی ایران است.

بخش دیگری از پیشگفتار فرید بیژن را که مربوط به تولد سردار محمدعبدالقادر افندی، به تعبیر وی در “ترکیه‌ی عثمانی” است، می‌خوانیم:

《وقتی کودک [منظور محمدعبدالقادر افندی] به دنیا آمد، پدر و مادر، او را هدیه مرد روحانی و جانشین شیخ عبدالقادر جیلانی می‌پندارند. [عبدالقادر جیلانی/گیلانی ملقب به غوث اعظم و محی‌الدین، صوفی، محدث و بنیانگذار طریقه قادریه بود. پاورقی صفحه] نقیب نام بنیانگذار طریقت خود را بر کودک گذاشت، محمدعبدالقادر. اسم دوم، افندی، که لفظ تُرکی است و “آقا” معنی دارد به خاطر تولد او در “ترکیه‌ی عثمانی” انتخاب شده است. آن زمان بغداد شهری در تعلق ترکیه عثمانی بود.》(ص ۲۱)

از نظر نویسنده‌ی یادداشت حاضر، تعبیر “ترکیه‌ی عثمانی” در عبارت فوق بسیار قابل تامل به نظر می‌رسد. بغداد پایتخت کشور امروزی عراق است اما چون آن زمان در زمره قلمرو امپراتوری عثمانی محسوب می‌شده است و به همین خاطر هم اسم دوم محمدعبدالقادر، “افندی” انتخاب می‌شود، فرید بیژن می‌نویسد؛ او در “ترکیه‌یِ عثمانی” متولد شده است.

از دیدگاه یادداشت حاضر، یا باید لفظ “ترکیه” از “ترکیه‌ی عثمانی” حذف شود که ما بپذیریم متن فرید بیژن با توجه به ظرف تاریخی تحولات نوشته و روایت شده است، همانطور که تنها به واژه “فارس” به جای اشاره به کشور امروزی ایران بسنده شده است. یا اینکه در چاپ‌‌های بعدی کتاب، لفظ ایران هم در اشارات تاریخی تحقیق فرید بیژن در کنار واژه “فارس” آید. این مساله، گذشته از طرح این موضوع است که درباره واژه “ایران” و کاربرد تاریخی واژه ایران، نظر و مستندات دیگری نیز وجود دارد که از حوصله‌ی این یادداشت خارج است.

در غیر این صورت چنین به نظر می‌رسد که فرید بیژن در تحقیق خویش، خواسته یا ناخواسته متأثر از جریانات ناسیونالیستی در کاربست واژگان بوده است؛ آن‌هم واژگانی با بار معنایی-هویتی بسیار مهم که امروزه پاشنه‌آشیل روابط کشورهای این منطقه فرهنگی-تمدنی را سبب شده است که مصداق بارز آن را می‌توان در موضوع اِعطای “تذکره/شناسنامه افغانی” و “کارت ملی هوشمند ایرانی” به مولانا جلال‌الدین بلخی مشاهده نمود.

ما پیش از این در یادداشت دیگری، خطای شایع پژوهشگران ایرانی را نیز در پژوهش‌های تاریخی‌شان ذیل عنوان “ایران کجاست و ایرانی کیست؟” خاطرنشان شده‌ایم.

همچنین نقدی که اینجا به پیشگفتار و پژوهش فرید بیژن مطرح شد، پیش از این ذیل یادداشت معرفی و بررسی ترجمه‌ی کتاب “سفر به کشور خداداد افغانستان” ایمیل ربیچکا نیز مطرح کرده بودیم. مترجمان آن کتاب، رتبیل آهنگ و سیدروح‌الله یاسر، نیز همچون فرید بیژن، واژه‌‌ی “فارس” و “ترکیه‌ی عثمانی” را در برگرداندن به زبان فارسی به کار برده‌اند که دارای ابهاماتی است.

همچنین تعمق در بخش نقل شده از کتاب که علت‌نام‌گذاری افندی به “محمدعبدالقادر” که متأثر از ارادت پدرش محمدایوب‌خان به پیشوای طریقت قادریه بوده است؛ ما را به جلوه‌ای دیگر از مسائل اجتماعی افغانستان رهنمون می‌سازد که نمی‌توان با صرفِ کلیاتی چون دوگانه‌ی “شیعه-سُنی” مسائل افغانستان را درک و تحلیل نمود. این امر با توجه به قرابت‌های درونی جامعه پستونی در آن برهه و به خصوص رویداد قتل‌عام هزاره‌ها توسط عبدالرحمن در آن برهه بیشتر مورد اهتمام است.

به ادامه‌ی یادداشت باز گردیم. با تولد محمدعبدالقادر افندی شور و شعف بسیاری شامل حال پدرش محمدایوب می‌شود، او که هنوز در حال و هوای باز پس‌گیری تاج و تخت کابل است، تولد محمدعبدالقادر افندی را در واقع به نحوی “تولد ولیعهد” تلقی می‌داند (ص ۲۱) افندی پس از تولد، چند ماهه است که خانواده‌اش به هند می‌شود (ص ۲۳):

《جماعتی که با محمدایوب [پدر افندی] به هند برتانوی پناهنده شده بودند، به شمول اعضای خانواده، خویشاوندان و حتی کنیزها و غلامان به ۸۱۴ نفر می‌رسیدند. انگلیس‌ها علاقمند نبودند که مهاجران افغانِ مربوط خانواده امیر شیرعلی در بک محل بودوباش [سکونت] داشته باشند. از این‌رو، آن‌ها را به دو گروه تقسیم کردند که یک گروه در کراچی و دیگری در راولپندی رحل اقامت افکند. یکی از شرط‌های محمدایوب در هنگام مذاکره با انگلیس‌ها در تهران، استقرار در “لاهور” بود، معلوم نیسا چرا او آن شهر را انتخاب کرده بود. احتمالا او نمی‌خواست در کراچی در همسایگی‌ برادرش محمدیعقوب زندگی کند. رابطه دوستانه میان برادران برقرار نبود. انگلیس‌ها نیز خواهان رابطه نزدیک آنها نبودند، محمدایوب را به راولپندی جابه‌جا کردند.》(ص ۲۳)

بعد از مرگ امیرعبدالرحمن‌خان (۱۸۸۰_ ۱۹۰۱م) انگلیس‌ها بیم آن داشتند که محمدایوب یا یکی لز اعضای خانواده‌اش دست به ماجراجویی بزنند و یا در سیاست افغانستان دخالت نمایند، از همین‌روی به “لاهور” و سپس شهر مدهوپور منتقل می‌شوند (ص ۲۴).

کودکی محمدعبدالقادر افندی با ناز و نعمت و در رفاه کامل سپری می‌شود. افندی در کودکی در می‌یابد که پدر و مادرش با دریافت کمک‌‌هزینه‌های پناهندگی سیاسی، پیوسته مشغول برگزاری یا شرکت در مهمانی‌ها باشکوه یا خرید جواهرات و غیره هستند (صص ۲۴_ ۲۶).

افندی پیش از شروع رسمی تحصیلات در مدرسه/مکتب، آموزش‌های ابتدایی را نزد معلمان خصوصی فرا می‌گیرد (ص ۲۸) اما محافظه‌کاری پدرش در راضی نگه‌داشتن روحانیون و همراهان بی‌سواد همراهش، مانع از مکتب رفتن فرزندانش به مدارس هندِبرتانوی می‌شود (ص ۲۹) از همین‌روی:

《با بزرگ شدن کودکان، بالاخره محمدایوب موافقت کرد که یک مکتب خصوصی برای آموزش آنها در اقامتگاهاش تاسیس کند. او می‌خواست که آموزش و تدریس زیر نظارت خودش باشد و کودکان خانواده را از تاثیر آموزگاران انگلیسی یل انگلیسی‌شده در امان نگه دارد. به گفته‌ی افندی، پدر به دیدگاه مادر در مورد آموزش او مخالفتی نداشت. در واقع او از ترسِ از دست دادن چند “همراه تنگ‌نظر و متعصب” آماده بود همه چیز را فدا کند، اما آن‌ها را خشنود نگه دارد… تاسیس مکتب خصوصی زیرنظر شخص محمدایوب می‌توانست دهان معترضان را ببندد… افتتاح مکتب در سال ۱۸۹۷ با مراسم ویژه‌ای آغاز شد.》(ص ۲۹)

از همین روی بعدها افندی که مشتاق ادامه تحصیل در رشته حقوق در انگلستان بوده است با مخالفت پدرش مواجه می‌شود (ص ۳۱) فرید بیژن رابطه‌ی افندی و پدرش را با توجه به کتاب زندگی‌نامه‌‌اش چنین شرح می‌دهد:

《محمدایوب مرد محافظه‌کاری بود که عمل نامتعارف در کتاب او نمی‌گنجید. او برای خشنودی چند موجود متعصب، هر چیزی را فدا می‌کرد. در پشت این رفتار و دیدگاه، آرزویی توفانی [طوفانی] نهفته بود. افندی پدر را “گدای سلطنت” می‌خواند که تا پایان عمر از تصور رسیدن به تخت کابل نیاسود. این تصور و دیدگاه، بر کردار، رفتار و رابطه‌ی محمدایوب با دیگران و پیرامونش اثری عمیق گذاشت. او نمی‌خواست که همراهان متعصب و متحجر را آزرده کند. محمدایوب گمان می‌کرد که برای رسیدن به سلطنت کابل، در پهلوی حمایت انگلیس‌ها، به پشتیبانی این افراد احتیاج دارد. او مردی سنتی بود و با بسیاری از مظاهر تمدن عصر از جمله مکتب و آموزش و غیره ناسازگاری نشان می‌داد. از نظر افندی [پسرش]، این بیشتر برای خشنودی اطرافیان و روحانیون محافظه‌کار بود تا اعتقاد حقیقی.》(ص ۳۹)

به تعبیر افندی، آن‌طور که فرید بیژن در پیشگفتار کتاب از زندگی‌نامه‌‌اش آورده است، محمدایوب در هند “زندانی دولت” بود که تنها در ظاهر “مهمان نجیب و پُر افتخار” خوانده می‌شد (ص ۴۰) اگرچه روابط محمدایوب با بریتانیا و حکومت کرمانی هند شرقی آن‌چنان شکرآب نبود و حتی در مراسم تاج‌گذاری شاه و ملکه انگلیس به حیث امپراتور هند که در دربار دهلی در سال ۱۹۱۱م برگزار شد، شرکت نمود (ص ۴۰) اما:

《افندی به این باور بود که انگلیس‌ها کسی را که یک‌بار به آن‌ها ضرر رسانده باشد “هرگز عفو و فراموش” نمی‌کنند، اما هیچ‌گاه از دشمنی با او سخن نمی‌گویند. آن‌ها همیشه مخالفان خود را در گور می‌خواهند، پیش از آنکه قادر به انجام کاری باشند.》(صص ۴۰ و ۴۱)

از همین‌روی شاهدیم که پس از مرگ امیرعبدالرحمن‌خان (۱۹۰۱م) با وجود خوش‌خیالی محمدایوب‌خان برای دستیابی به سلطنت، همچنان او ناکام است:

《انگلیس‌ها هرگز اعضای خانواده امیر شیرعلی را نبخشیدند و بر آن‌ها اعتماد نکردند. زمانی که در سال ۱۹۰۱ امیرعبدالرحمان وفات کرد، محمدایوب مطمین بود که نوبت امارت او رسیده است. در این مورد، او حتی با فرمان‌فرمای هند نیز گفت‌وگو کرد. لیکن برخلاف انتظارش، حکومت هند تصمیم گرفت او را به درامسالا منتقل کند. فرمان‌فرما او را به سمله خواست و از تصمیم حکومت آگاهی کرد. در عین حال، دوازده هزار روپیه بر مستمری سالانه‌اش افزود. افزایش مستمری ترفندی بود که انگلیس‌ها پیوسته در برابر زمامداران افغان به کار می‌بردند. زمامدران به سهولت در برابر آن سرِ تسلیم فرود می‌آوردند. محمدایوب رفتن به درامسالا را رد کرد و لاهور را انتخاب کرد. او در اکتبر ۱۹۰۲ به لاهور رفت و به زودی همه اعضای خانواده با او یک‌جا شدند… بار دیگر، زمانی که در سال ۱۹۰۷ امیر حبیب‌الله از هند دیدن می‌کرد، حکومت هند محمدایوب را برای مدتی به سفر جاپان [ژاپن] فرستاد.》(ص ۴۱)

اما نکته‌ی قابل‌توجه درباره شخصیت افندی است که نه‌تنها به سیاست و سلطنت علاقمند نیست، بلکه علاقمندی‌اش به نقاشی، موسیقی، اسب‌سواری، شکار و ادبیات معطوف است (ص ۴۴) به تعبیر فرید بیژن که:

《او [افندی] مدرن‌تر از آن بود که بخواهد پادشاه سرزمینی عقب‌مانده و سنتی شود. او بیشتر از پدر واقع‌بین بود و به نیکویی می‌دانست که آن‌ها امکان رسیدن به تخت سلطنت را ندارند.》(ص ۴۴)

به باور فرید بیژن امرای بعد از امیر شیرعلی، امیر عبدالرحمن‌خان و امیر حبیب‌الله‌خان، مهره‌های موفق‌تری برای اجرای سیاست‌های منطقه‌ای انگلیس بودند (ص ۴۴) به نحوی که اقامت و نگهداری خانواده محمدایوب در هند نیز در همین راستا بوده است:

《اقامت و نگهداری خانواده محمدایوب در هندِبرتانوی برای انگلیس‌ها دو منفعت داشت. یکی، از آن‌ها به حیث وسیله فشار در برابر امیران کابل [عبدالرحمان و حبیب‌الله] استفاده می‌کردند. امیران می‌دانستند که مدعیات برحقی در انتظار رسیدن به سلطنت کابل در هندبرتانوی به سر می‌برند. در صورتی که امیران بر سر قدرت به منافع انگلیس‌ها تمکین نکنند، برای این منتظران اجازه ورود به کشور و قدرت داده می‌شد. آن‌ها خواهی‌نخواهی در میان سرداران و سران قبایل طرفدارانی داشتند. دو دیگر، کشور میزبان این مدعیان در حال انتظار را از هر گونه اقدامی برای تضعیف حکومت دوست در کابل باز می‌داشت. محمدایوب و فرزندان در زیر نظارت انگلیس‌ها هیچ نوع فعالیت خلافی بر ضد امیر کابل نمی‌توانستند و در عمل نیز انجام ندادند.》(صص ۴۴ و ۴۵)

محمدعبدالقادر افندی فعالیت‌های نوشتاری متعددی نیز داشته است. او در سال ۱۹۰۶ مقاله‌ی “نجات روسیه” (Salvatino of Russia) را برای روزنامه انگلیسی‌‌زبان پنجابی (Punjabee) می‌نویسد که با یادداشتی از سوی مدیر نشریه منتشر می‌شود (ص ۵۰)

همچنین داستان “هیر و رنج‌ها” (Heer and Ranjha) که یک داستان روستایی پنجابی است افندی در سال ۱۹۱۶م، زمانی که در دانشگاه پنجاب فعالیت داشته است به زبان انگلیسی به شعر در می‌آورد و منتشر می‌کند (ص ۵۰)

بنا به اظهارات فرید بیژن، افندی دو کتاب در عرصه تاریخ نیز نوشته است. اولی با عنوان “تاریخ دُرانی‌ها؛ ۱۷۴۶_ ۱۹۳۳” که افندی برای نگارش آن منابع مختلفی به زبان‌های فارسی، اردو، پشتو، انگلیسی و فرانسوی را بررسی کرده و دیگری کتاب “بهشت آسیا؛ تاریخ ۳۵۰ سال حاکمیت مسلمان‌ها در کشمیر” (ص ۵۱) که هر دو اثر در زمان جدایی هند و پاکستان در آتش‌سوزی منزلش به وسیله غیرمسلمانان در ۲۶ آگوست ۱۹۶۷ نابود می‌شوند. البته به بیان فرید بیژن که؛ معلوم نیست که چرا این دو کتاب که در سال‌های ۱۹۲۹ و ۱۹۳۳ نوشته شده، تا سال ۱۹۴۷ به چاپ نرسیده بود و افندی هم در این‌باره در زندگی‌نامه‌اش توضیحی نمی‌دهد (ص ۵۱).

افندی در سال‌های واپسین عمرش، پس از قائله جدایی هند و پاکستان (۱۹۴۷م)، دو سال پایانی زندگی‌اش را با بیماری و رنج سپری می‌کند و با دست خالی و پای پیاده با زن و فرزندانش در ۲۶ آگوست ۱۹۴۷ مدهپور را ترک می‌کند و خود را به لاهور می‌رساند و آنجا سکنی می‌گزیند (ص ۵۵) و در نهایت با تن بیمار و روح سرگردان، دیری پس از نوشتن اتوبیوگرافی در دنیا دوام نیاورد و در اوت ۱۹۴۹ وفات نمود (ص ۵۶).

ج) اولین رمان زبان فارسی افغانستان

بخش دوم از پیشگفتار طولانی فرید بیژن به واکاویی و بررسی “تصویر عبرت” (صص ۵۷_ ۱۳۰) اختصاص یافته است. او توضیح می‌دهد که علی‌رغم اهمیت “تصویر عبرت” که چاپ آن را نقطه‌ی عطفی در تاریخ ادبیات افغانستان می‌خواند، تا دهه‌ها از وجود چنین اثری مردمان و فرهنگیان افغانستان اطلاعی نداشتند (ص ۵۷).

نکته‌ی قابل‌توجه اینجاست که فردی در زندگی‌نامه و اتوبیوگرافی‌اش که آن را در واپسین روزهای عمرش نوشته است نیز هیچ‌گونه پرداخت و پردازشی از نگارش و چاپ تصویرعبرت ندارد (صص ۵۷_ ۶۰)

《افندی “تصویر عبرت” را در ۱۹۲۲م در مطبعه دایوسیسن (Diocesan Press) در مِدراس به چاپ رساند. این موسسه به کلیسای کاتولیک تعلق داشت و بیشتر کتاب‌هایی را به زبان انگلیسی و نیز هندی و اردو در موضوعات دینی طبع می‌کرد. کارمندان آن آشنایی خوبی با زبان فارسی نداشتند. وجود اشتباهات فراوان طباعتی در تصویر عبرت این گمان را تقویت می‌کند.》(ص ۶۱)

فرید بیژن با ذکر احتمالات و شواهد و قرائنی بر این نظر است که تاریخ نگارش و نوشتن “تصویر عبرت” برای پیش از ۱۹۱۹م/ ۱۲۹۸ش است و نظر سایر محققانی که تاریخ چاپ و انتشار آن را با تاریخ نگارش و نوشتن آن یکی انگاشته‌اند، رد می‌کند (صص ۶۲_ ۶۵) و به زعم وی حداقل فاصله‌ای بیش از سه سال میان نگارش و چاپ رمان وجود دارد (ص ۶۲).

فرید بیژن بر این نظر است که “تصویر عبرت” نخستین رمان فارسی افغانستان است. و نظر رایج در این باره را که “جهاد اکبر” نخستین رمان می‌دانند با دلایلی رد می‌نماید. یکی از دلایل فرید بیژن این است که نویسنده‌ی “جهاد اکبر”، محمدحسین، با به قدرت رسیدن امان‌الله‌شاه از زندان آزاد شد و پس از آزادی نوشتن “جهاد اکبر” را شروع نمود و در نهایت به شاه اهدا نمود (ص ۶۵) دیگر آنکه محمدحسین، جهاد اکبر را “ناول اولِ ملت افغان” می‌خواند که به صورت چند شماره در نشریه “معرف معارف” چاپ شد که پس از تعطیلی مجله آن داستان هم ناتمام ماند، در صورتی “تصویر عبرت” رمان کاملی است که افندی خود نیز از آن به “رمان” تعبیر نموده است (ص ۶۶) فرید بیژن همچنین در پاورقی صفحه‌ی ۶۶ یادآور می‌شود که:

《افندی نخستین نویسنده‌ای است که اصطلاح “رمان” را برای ژانر به کار برد. نویسندگان دیگر، مانند محمود طرزی و محمدحسین، از اصطلاح “ناول” سود جستند. اندک بعدتر، محی‌الدین انیس نیز اصطلاح اولی را استفاده کرد.》

جناب فرید بیژن در ادامه، بررسی و تحلیل بسیار دقیقی از ابعاد مختلف درباره رمان “تصویر عبرت” داشته‌اند (صص ۶۷_ ۱۳۰) که بستر بسیار مناسبی قبل از مطالعه‌ی اصل رمان و یا داستان سردار محمدعبدالقادر افندی است.

از آنجایی که قصد ما از نگارش یادداشت حاضر، تحلیل و بررسی ادبی داستان نیست و در سرآغاز یادداشت نیز بدان اذعان شد از بضاعت علمی نگارنده یادداشت نیز خارج است. اما در تتمه‌ی این بخش یادداشت مشابه قسمت پیشین، شایسته است که اشارتی دیگر به نحوه‌ی روایت و تحقیق جناب فرید بیژن داشته باشیم.

از قرائن چنین بر می‌آید که فرید بیژن در تحقیق ارزشمندی که داشته‌اند اصراری عجیبی بر تفکیک “زبان فارسی” و “فارسیِ دَری” دارند به نحوی از فهوای کلام و بیان ایشان، خواننده به دوگانه‌ی “فارسی” و “دَری” پی می‌برد.

در بخش درآمد کتاب، فرید بیژن می‌نویسد:

《تصویر عبرت نه تنها نخستین رمان و در واقع نخستین داستان مدرن به “زبان فارسیِ دَری” است، بلکه از لحاظ ارزش‌های زیباشناختی و داستان‌شناسی تا هنوز بی‌بدیل و خواندنی می‌باشد.》(ص ۱۰)

در بخشی از صفحات آغازین پیشگفتار کتاب، فرید بیژن می‌نویسد:

《آفرینش و بعد چاپ تصویر عبرت حادثه بزرگ فرهنگی و نقطه عطفی در تاریخ ادبیاتِ “فارسیِ دَری” پنداشته می‌شود.》(ص ۱۴)

همچنین در صفحه ۶۵ پیشگفتار کتاب، فرید بیژن از تصویر عبرت به عنوان نخستین رمان در “زبان فارسی دَری” تعبیر می‌نماید و در صفحه بعد می‌نویسد:

《تصویر عبرت نخستین رمانی است که به خامه یک نویسنده افغانستانی رقم خورده است و از لحاظ تاریخی بر آثار دیگر مقدم است. این زمان را به حق می‌توان قافله‌سالار داستان‌پردازی معاصرِ “فارسیِ دَری” خواند.》(ص ۶۶)

ما دلیل این تفکیک‌پذیری را از جانب جناب فرید بیژن نمی‌دانیم که به چه منظور انجام گرفته است و انگیزه و منظورشان چه بوده است؟ آیا ایشان عالماً و عامداً به دنبال این جداسازی زبانی و ایجاد دوگانه‌ی فارسی-دَری بوده‌اند؟ یا بدون هیچ منظوری در هنگامه‌ی نوشتن تحقیق‌شان این واژگان “پیشنهادی کیبورد”شان بوده و تایپ شده است؟

در هر صورت از دیدگاه این یادداشت، این نقدی مهم بر متن پژوهشی ایشان است. چنانچه “فارسی” و “فارسیِ دَری” دو زبان به شمار می‌آیند، پس خواندن و فهم این یادداشت که توسط یک مهاجر افغانستانی در ایران که در افغانستان مرسوم به “ایرانی‌گک” می‌باشد نیز برای فارسی‌زبان داخل افغانستان مشکل و دشوار باشد و به مثابه‌ی نوشته‌ای به یک زبان دیگر تلقی شود! چرا که نویسنده‌ی این یادداشت پس از تولد در افغانستان، از کودکی تا به امروز، با توجه به دوگانه‌ی فارسی-دَری که توسط فرید بیژن خلق شده است در فضای “زبان فارسیِ دَری” نبوده است و با این انگاره‌ی دوگانه‌ی به وجود آمده، یادداشت حاضر هم معلوم نیست جزء کدام زبان محسوب شود؟

عجیب‌تر سوژه اصلی کتاب است که “تصویر عبرت” توسط یک پشتون به “زبان فارسی” آن هم در خارج از مرزهای سیاسی امروز افغانستان، به “زبان فارسی” نوشته می‌شود که خود حاکی از قدرت و قلمرو این زبانِ دانایی و فرزانگی دارد، اما فارسی‌زبان داخل افغانستان، خواسته یا ناخواسته در همان دام‌های ملت‌سازی پشتونیستی گیر افتاده‌اند و به نحوی در آن زمین بازی می‌کنند!

جالب‌تر آنکه در بخشی از پیشگفتار، جناب فرید بیژن به مصاحبه‌ای که در آوریل ۲۰۰۶م با رضیه افندی دختر محمدعبدالقادر افندی در لاهور داشته است از او چنین نقل قول می‌کند:

《زبان در خانه افندی‌ها همیشه فارسی بوده است.》(ص ۵۸)

د) بخشی از دیباچه‌ی “تصویر عبرت”

همانطور که پیشتر ذکر شد، شماره‌گذاری صفحات در بخش دوم کتاب از صفحه یک شروع می‌شود. رمان “تصویر عبرت” بعد از یک دیباچه (صص ۵_ ۱۰) از نُه باب تشکیل شده است (صص ۱۱_ ۸۴).

نکته‌ی قابل توجه این است که فضای زبانی دیباچه کتاب با نُه باب رمان متفاوت است و این دیباچه، گذشته از مباحث زبان‌شناسی که با یک زبان بسیار فاخر ادبی به نگارش در آمده است، از لحاظ مباحث جامعه‌شناسی‌تاریخی و درک تحولات سیاسی-فرهنگی افغانستان نیز بسیار مهم می‌باشد.

محمدعبدالقادر افندی در بخشی از دیباچه‌ی “تصویر عبرت” به عنوان کسی که در فضای متمدنانه‌ای رشد و پروش داشته و به علم و هنر و ادبیات و تاریخ علاقمند بوده است. اشارات قابل تاملی بر وضعیت اسفبار کشور و چرایی آن داشته است که صلابت متن و عمق محتوای آن، امروز پس از صد سال نیز قابل توجه به نظر می‌رسد.

شایان ذکر است نویسنده‌ی این یادداشت، از باب حفظ امانت و همچنین آشنایی خوانندگان با قلم محمدعبدالقادر افندی، بخش‌هایی از دیباچه‌ی وی را اینجا می‌آورد؛ وگرنه در همین متن زیرین با سطر اول جمله‌ی افندی “ملت غیور اسلامیه افغان” بسیار نکات و نقد و نظر نهفته است که به بخشی از آن‌ها در سایر یادداشت‌ها پرداخته شده است از جمله در یادداشت “معمای ما کیستیم؟“:

《هیهات! هرگاه خوردبین[ذره‌بین] را گرفته به چشم غور مطالعه نمود! این هفت ملیون ملت غیور اسلامیه افغان، به جز صفات انگشت‌شمار که عبارت باشد از مهمان‌نوازی و حفظ ناموس و اشتیاق جهاد، آن هم به امید این‌که شاید حور جنان در آغوش آید… چیز دیگری که دل را سرور و دیده را نور حاصل آید، به نظر نمی‌آید. لهذا، در این حال یا افراد ملت یا رجال دولت و یا شخص امیر مستبد که بر تخت امارت نشسته، ذمه‌وارند. لاکن چون احساس ملی به کلی سلب و فرداً فرداً از فرایض ملی عاری‌اند، از جهالت، صفات همه ملل مهذب را به دوربین چپه می‌بینند و مدنیت و اخلاق‌شان را نکته‌چینی بلادلیل نموده، مضمون مضحکه می‌سازند و بر همین اکتفا می‌نمایند و شب و روز بر همین متوجه‌اند که باید آیین‌شان همان باشد که در زمان توح و بخت‌النصر بوده، مبادا خدای ناخواسته شعاع تمدن داخل ظلمات افغانستان گردد. لهذا ملت را مغرور باید خواند. آن‌چه رجال دولت‌اند، خودشان شب و روز کوشان‌اند که به چه نوع رعیت را بچاپند و صباح و مسالرزان که چون الیوم اعلیحضرت امیرصاحب میله طباخی در باغ بالا دارند، مبادا که کوفته زیاد نمک و چلاو کم‌نمک شود و اعلیحضرت تاجدار که رشته تقدیر هفتاد لک نفوس در کف تدبیرشان است، به غیظ آمده، فوری آن بخت برگشته را عزل و اعیال و اطفالش را لُخت و مال و اموالش را تاراج نماید. البته این‌قدر مستغرق امورات شخصی است که دنیا و مافیها به کلی فراموشش گردیده، چه جایی که بتواند، هرگاه علم کامل و نیت نیک هم داشته باشد، معرض ذات شاهانه گردد》(بخش دوم کتاب؛ صص ۵ و ۶)

افندی تنها صفحات تیره و تاریک افغانستان را نمی‌نگرد و به صفحات روشن آن نیز توجه دارد و هدفش از نوشتن رمان “تصویر عبرت” درک و فهم ِ درست “وضع موجود” برای ترسیم و رسیدن “وضع مطلوب” در افغانستان است:

《مگر “عیب جمله بگفتی هنرش نیز بگو”. اگرچه ملت افغانستان، چنانچه از قدیم [پاورقی: در اصل: قلم] رفته فی‌ زمان حال، جاهلِ مطلق و جامع عیوب‌اند، ولی جوهر فطری‌شان را دید و تحقیق نمود، فوراً هویدا خواهد گشت که این ملت بیچاره خیلی صفات و هرگونه قابلیت را داراست. گویا الماسی است بی‌بها و لعلی است بی‌همتا که دست باهنر حکاک می‌طلبد که آن را از حالت حقیرکشیده، قابل تاج خسروان سازد. مگر آن حکاک، از طالع واژگون این ملت بدبخت، در کتم عدم است. تا دیده شود که کی در عرصه وجود درآید تا آن‌ها را قابل این سازد که مثل سایر ملل مهذب خیر را از شر و نیک را از بد تمییز نموده، با افتخار تمام خود را متمدن در شمار دهند. غرض از ارقامِ “تصویر عبرت” هیچ عداوت شخصی و خصومت ذاتی نبوده و از فضل حضرت ذوالجلال نیست الا این که چون اخگر مرار از باعث مشاهده حال زار و حرکات بی‌وقار ملت عزیز در دل شعله‌ور بود، لهذا به تحریرِ این “رُمان” مظهر شد. اگرچه مصنف مسکین می‌داند که هدف دشنام و الفاظ زبون خواهد شد…》(بخش دوم کتاب؛ صص ۶ و ۷)

جالب توجه است که محمدعبدالقادر افندی بیش از صد سال پیش در دیباچه‌ی پنج صفحه‌ای کتاب “تصویر عبرت” که می‌توان از آن به عنوان نخستین رمان/داستان فارسی افغانستان تعبیر نمود، درباره وضعیت زنان در افغانستان اشارات و تنبیهاتی دارد که مرور آنها مساله‌ی امروز جامعه افغانستان نیز هست:

《در افغانستان حفظ عصمت اهلِ نِسوان [زنان] به حدی است که از جاده غیرت قدم بیرون کشیده، در اقلیم عبرت داخل گردیده. به خیال ملت افغان عصمت و حبس عمری الفاظی است مفرد و معنی واحد. اهل نسوان باید قالب بی‌جان، همه عمر محبوس زندان، تحت‌الحفظ دربان باشد. بارک‌الله! به این عقل و همت بباید گریست. فرض منصبی زن را همین قرار داده‌اند که باید به مثل ماکیان چوچه[جوجه] کشد و لگد خورد، چنانچه گاه‌گاه بعض اشخاص که دَم از علمیت می‌زنند، در مجالس همچو اشعار زبون را به افتخار می‌سرایند: “هرگز به این گناه نگیرد خدا تو را/ زن را همیشه چوب و لت، بی‌گناه زن” هرگاه معترض اعتراض نماید که زن چرا شریک امورات دینی و دنیوی به مثل مرد نشود، مرتکب گناه که نشده که سزایش نسلاً بعد نسلاً و بطناً بعد بطناً همین مصیبت باشد. جوابی خیلی درشت و نازیبا خواهد شنید که خدا زن را حقیر ساخته. باید تا یوم‌القیامه تحت مرد باشد و هرگاه آزادی حاصل آید، البته مرتکب افعال شنیعه و غیره و غیره خواهد شد. پس زن برخلاف آل آدم بین‌العدمین باید عدم در عدم باشد. به خیال‌شان زن چه و حریت چه؟…》(بخش دوم کتاب؛ صص ۷ و ۸)

کتاب “تصویر عبرت” سال ۱۳۰۱ش/ ۱۹۲۲م در هند چاپ و منتشر شده است، محمدعبدالقادر افندی در بخش پایانی دیباچه‌اش، شکوایه‌ای جانسوز و جالب با وطندارانش دارد که حُسن ختام یادداشت حاضر می‌باشد:

《ای هموطنان عزیز! آخر این جهالت تا به کی؟ چرا قول ملاصاحب لغمانی و حاجی‌صاحب پغمانی که شب و روز در مسجد نشسته، مفت‌خوری را کسب فرموده‌اند و چشم به راه‌اند که کی حلوای شب جمعه فلان مرحوم یا مرحومه با هیل فراوان و عرق گلاب برسد که نوش جان فرمایند؛ و مسئله استنجا و طهارت را به شاگردان تعلیم نمایند. آن را از جهالت به قرآن مجید و فرقان حمید و حدیث حضرت رسالت‌مآب و دیگر اولیا و مشایخان دینِ مبین ناخوانده و نافهمیده تصدیق می‌فرمایند که الحق دین همین است که حضرتِ ملاصاحب وعظ می‌فرمایند! زمانی که توسن اقبال رام و دنیا به کام اهل اسلام بود، عالم نسوان را همین‌گونه که در اروپا و سایر بلاد متمدنه که آزادی و غیره و غیره نصیب هست، می‌بود. ولی هیچ تاریخ ذکر نمی‌نماید که گاهی در اخلاق و حفظ ناموس‌شان خلل واقعه شده باشد… مصنف حقیر پُرتقصیر از خوانندگان محترم مستدعی است که قلم عفو بر خطایش کشیده، این چند سطر را که به طور فسانه تحریر شده خوانده، غور فرمایند. نه این که پس از خواندن دشنام خلعت دهند!… خداوندا! به روح پُرفتوح رسول اکرم و نبی افخم، این ملت مسکین را از حضیض ذلت کشیده، بر سریر عزت نشان و این شب یلدای جهالت را به روز جوزای علم و ترقی مبدل ساز! احقرالعباد محمدعبدالقادر افندی》(بخش دوم کتاب؛ صص ۸ و ۹)

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا