رنجنامه هزارهها _ معرفی و بررسی کتاب “هزارهها از قتلعام تا احیای هویت” _
۳ خرداد(جوزا)۱۴۰۱-۲۰۲۲/۵/۲۴
رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
عنوان کتاب: «هزارهها از قتلعام تا احیای هویت»
مولف: بصیراحمد دولتآبادی
ناشر: ابتکار دانش (قم) چاپ اول ۱۳۸۵ش
الف) نگاه اجمالی
«هزارهها از قتلعام تا احیای هویت» اثری است که خود را عهدهدار بازخوانی یکی از مهمترین برهههای تاریخ معاصر افغانستان میداند. برههای که برای تمام مردم و سرزمین افغانستان، و به صورت ویژهتری برای قوم هزاره، حائز اهمیت تاریخی_هویتی است.
دوران زمامداری امیرعبدالرحمن (۱۸۸۰_ ۱۹۰۰م)، دورهای است که چهارچوب سرزمینی افغانستان امروز، در آن برهه شکل گرفت و رسمیت یافت.
تحولات پر فراز و نشیب افغانستان در روزگاری که در ادبیات تاریخ روابطبینالملل از آن به دوران «بازی بزرگ» تعبیر میشود و همچنین سیاستهای امیر مرسوم به «امیر آهنین»، چنان تأثیر و تاثراتی بر تاریخ اجتماعی_سیاسی افغانستان گذاشته است که به ضرس قاطع میتوان گفت با نگاهی مبتنی بر جامعهشناسیسیاسیتاریخی، آشفتگی و پریشانحالی وضعیت امروز، در یک نگاه نه چندان دور [تحولات بعد از ۱۷۴۷م] و نه چندان نزدیک [تحولات بعد از ۱۹۸۷م]، به این برهه باز میگردد.
این اثر در واقع بازخوانی و نوعی شرح بر جلد سوم کتاب سراجالتواریخ مرحوم ملافیض محمد کاتب میباشد که به اذعان دولتآبادی در صفحه نخست کتاب، به علت حجیم بودن سراجالتواریخ و همچنین نامأنوس بودن متن آن در روزگار ما، نویسنده آن را با افزودن مطالب دیگر از سایر منابع، به بازخوانی سراجالتواریخ دست زده است؛
«این کتاب در حقیقت یک دفترچه راهنما است تا علاقمندان با استفاده از آن، مطالب مورد نظر را از اصل منبع که همان کتاب وقایع افغانستان، جلد سوم سراجالتواریخ مرحوم کاتب، به دست آورند» (ص ۱)
کتاب از لحاظ ساختار و فصلبندی و همچنین الحاقاتی که مرحوم دولتآبادی در آن داشته، به گونهای است که یک اثر تألیفی جداگانه محسوب میشود.
به خصوص فصل هفتم تحت عنوان «احیاگران هویت سیاسی_اجتماعی جامعه هزاره» که آخرین و طولانیترین فصل کتاب میباشد (صص ۲۹۷_ ۵۱۰) دولتآبادی در این فصل زندگی و کارنامه سیاسی پنج شخصیت مهم تاریخ هزارهها را بررسی میکند. عمده مطالب این فصل حاصل مطالعات و تحقیقات دولتآبادی میباشد که از سایر منابع برای تدوین این فصل بهره جسته است و بیشتر مطالب این فصل، مربوط به بازه تاریخی سراجالتواریخ و ملافیض کاتب نمیشود. بلکه نوعی بیوگرافی این اشخاص میباشد. دولتآبادی درباره نحوه تدوین فصل مذکور کتاب که بیش از ۲۰۰ صفحه از حجم اثر را شامل میشود، چنین میگوید؛
«فصل اخیر کتاب با استفاده از تجارب بیش از دو دهه کار فرهنگی در قالبهای مختلف به شرح حال پنج تن از احیاگران اصلی هویت سیاسی_اجتماعی هزارهها اختصاص داده شد تا ارتباط تاریخی بین قتلعام، بردگی و آوارگی و نیز احیای هویت دوباره برقرار گردد.» (ص ۱۸)
همانطور که پیش از این در مدخل معرفی کتاب «شناسنامه افغانستان» اثر دیگر بصیراحمد دولتآبادی متذکر شدیم، دهههای شصت و هفتاد خورشیدی را میتوان دوره «بازیابی هویتی» اقوام در حاشیه قدرت سیاسی افغانستان، به خصوص هزارهها دانست که این امر هم در خارج از کشور و بیشتر در ایران و پاکستان صورت میگرفت و مهمترین و بهترین ابزار تحقق این امر، تالیف کتب و مقالات ناشی از تتبعات و مطالعات تاریخی و شبهتاریخی بوده است. سخن اخیری که از دولتآبادی ذکر شد، گویای این امر است که چرا کتابش را «از قتلعام تا احیای هویت» عنوان نهاده است.
در ادامه این نکته را هم باید افزود که دولتآبادی در سال ۱۳۸۲ش کتابی تحت «هزارهها، پناهگزینی و کتمان هویت» منتشر میکند که به علت کمیاب شدن و همچنین لزوم اعمال ویرایش بر آن اثر، این اثر که شکل تصحیح و تکمیل شده آن است با عنوان «هزارهها از قتلعام تا احیای هویت» در سال ۱۳۸۵ش چاپ و منتشر میشود.
«از آنجا که تقاضا برای دریافت کتاب “هزارهها، پناهگزینی و کتمان هویت” زیاد بود و در ضمن کتاب هم نقصهای جدی از نگاه کمیت و کیفیت داشت، نمیتوانست پاسخگوی نیاز علاقمندان باشد، لذا با افزودن مطالب ضروری و حفظ متن اصلی آن، کتاب حاضر را برای مطالعه علاقمندان تهیه کردیم و نام آن را نیز مطابق محتوا به “هزارهها از قتلعام تا احیای هویت” انتخاب کردیم تا در برگیرنده کل مسائل هزاره و هزارهجات در یک قرن گذشته باشد.» (ص ۱۷)
به جز فصل آخر (فصل هفتم) که ذکر آن رفت و همچنین فصل اول؛ کتاب از فصل دوم تا فصل ششم حالت شرح و تفسیری بر گزیدهای از مطالب جلد سوم سراجالتواریخ میباشد. به این صورت که دولتآبادی، سیر تحولات تاریخی را نخست خود به صورت تحلیلی و بعضاً با ارجاع به منابع غیر از سراجالتواریخ توضیح میدهد، سپس متن مربوطه از سراجالتواریخ را نقل میکند.
فصل نخست که میتوان آن را به عنوان مدخل و مقدمهای جالب و قابل تامل بر تمام کتاب دانست به «تاریخچه پناهگزینی افغانستانیها در خارج از مرزهای کنونی» (صص ۱۹_ ۵۲) اختصاص یافته است. دولتآبادی خود در آغاز این فصل یادآور میشود که نمیتوان تاریخ دقیقی از پناهگزینی و مهاجرت افراد از چهارچوب سرزمینی که امروز آن را افغانستان میشناسیم در دورههای مختلف تاریخ، تعیین کرد و این امر خود نیازمند پژوهشهای دیگری است (ص ۲۱) اما مبدأ قابل توجهی را برای برش تاریخی خود که دوران امیرعبدالرحمن باشد انتخاب میکند. وی در توضیح این امر مینویسد؛
«چرا محور پناهگزینی باشندگان افغانستانی را مقطع زمانی حکومت عبدالرحمن انتخاب کردیم؟ این انتخاب از آن جهت بود که قبل از عبدالرحمن، مرزهای کشور همواره در حال تغییر بود و گذشته از آن، افغانستانی وجود نداشت! نام کشور خراسان بود و حکومتها به نام محل استقرار خود مثل حکومت قندهار، هرات، کابل و ترکستان یاد میشدند.» (ص ۲۵)
«مرزهای کنونی افغانستان نیز در عصر عبدالرحمن تعیین شد. از این تاریخ به بعد نه یک متر زمین به خاک افغانستان اضافه شد، نه کم و نه هم نام دیگری غیر از افغانستان در قراردادها ذکر گردید! با این دید باید تاریخ واقعی افغانستان را از همین دوره آغاز کرد، ولی برای یافتن ریشهها مجبوریم تاریخ خراسان را ورق بزنیم. هرچند که فاشیستهای فرهنگی تعمداً با تغییر نام کشور، مردم ما را از میراث بزرگ فرهنگی مشترک محروم ساختهاند.» (ص ۲۶)
پیش از ادامه یادداشت، شایان ذکر است که مرحوم دولتآبادی در ارائه تحلیلهای خود در این کتاب، دارای پیشداوریها و پیشفرضهایی در خصوص تحولات افغانستان میباشد به نحوی که از متون تاریخی همچون سراجالتواریخ هم برای به نوعی استفاده ابزاری برای اثبات همان پیشفرضهای شخصی داشته است. این مسأله را به طور محسوسی خواننده در جای جای «هزارهها از قتلعام تا احیای هویت» متوجه میشود.
دولتآبادی در تتمه فصل اول، با عنوان «عبدالرحمن و سیاست زمینخواری در افغانستان» (صص ۳۳_ ۴۴) با نقل قولی از سراجالتواریخ در اینباره، مینویسد؛
«طرح عبدالرحمن در مورد انتقال افغانهای هند به قندوز، بغلان، قطغن و سایر نواحی شمال کشور، شاهرگ حیاتی کشور را از نگاه اقتصادی به دست خانوادههای طرفدار حکومت قرار میداد.» (ص ۴۱)
«عبدالرحمن از اول سال ۱۳۰۶ تا اواخر ۱۳۰۷ق تقریباً به مدت دو سال در ترکستان باقی ماند، تمامی صفحات شمال را مسخر نمود. او از ترکستان دستور حمله به هزارهجات را صادر کرد و سردار عبدالقدوسخان را مأمور فتح هزارستان نموده و با سلاح و امکانات وسیع روانه بامیان ساخت. در خلال این دو سال، تقریبا تعادل منطقه را برای همیشه به نفع خود و خانواده و قوم خویش تغییر داده بود. در صفحات قبل، دعوت عام ایشان را از یکی از اقوام مردم هند به نواحی قطغن خواندیم، اینک بخش دیگر از این طرح را باز میکنیم. مرحوم کاتب با دوراندیشی و حوصلهمندی یکایک این دستورات را ضبط کرده و در شرح وقایع سال ۱۳۰۹ق مینویسد: [متن سراجالتواریخ] واضح است که با کشاندن مردم جنوب و شرق کشور به نواحی شمال، خود شمالیها باید کشته شده باشند و یا اینکه طوری با آنها برخورد شود که در مرور زمان، خود به خود از صحنه حذف شوند. چنانچه قسمت عمده مردم شیخعلی با همین طرح از منطقه خود حذف شدند. مرحوم کاتب مینویسد: [متن سراجالتواریخ] مردم جنوب و شرق وقتی به شمال میرسیدند، نه تنها دولت از آنها حمایت مینمود و تقاوی برایشان میداد که مردم شکستخورده شمال نیز به آنها به چشم شریک حکومت نگاه کرده، به آنها از ترس احترام مینمودند. لذا این مردم روز به روز زیاد شده به اقتدارشان افزوده میشد. ولی برعکس مردم شمال کشور که به جنوب تبعید میشدند، در مناطقی جا داده میشدند که نه تنها از سوی دولت حمایت نمیشد که مردم محل نیز به چور و چپاول و غارت جان و مال آنها مبادرت میورزیدند.» (صص ۴۲_ ۴۴)
ب) رنج هزاره بودن
دولتآبادی در فصل دوم کتاب «سیاست عبدالرحمن با هزارهها، از آغاز قدرتگیری تا تسلیم کامل» (صص ۵۳_ ۸۸) بر این نظر است که «موقعیت و مساحت هزارهجات» و «میزان نفوس هزارهها» تا پیش از لشکرکشی و سرکوب عبدالرحمن، از کمیت و کیفیت بسیار قابل توجهی برخوردار بوده است که این دو عامل خود در سرکوب تمامعیار عبدالرحمن موثر بوده است.
دولتآبادی برای تشریح جمعیت و مساحت هزارهجات تا قبل از قتلعام عبدالرحمن از سایر منابع، غیر از سراجالتواریخ نیز در این قسمت بهره جسته است.
از نقدهایی که میتوان به صورت کلی به کتاب «هزارهها از قتلعام تا احیای هویت» داشت، این است که در واکاوی و تحلیل رویداد تاریخی قتلعام هزارهها بیشتر بر عامل بیرونی جامعه هزارهها در آن دوران متمرکز میشود که برای مثال و به تصریح دولتآبادی، سیاستهای فاشیستی عبدالرحمن و یا کینه و دشمنیهای شخصی او منجر به این واقعه شد.
با اینکه در لا به لای همین اثرش به سایر عوامل هم اشاراتی شده است اما یا به بررسی و تحلیل آن عوامل نمیپردازد یا کمتر پرداخته میشود و فقط در حد اشاره باقی میماند.
از برای مثال در توضیحات صفحه آخر از فصل اول، دولتآبادی به اختلافات درونی هزارهها و اینکه سران و میران هزاره در آن برهه رقابت و تنازع داشته و برخی از آنها با دربار عبدالرحمن همکاری میکردند، اشاره میکند و یا به نقش انگلیس در قدرتگیری و جهتدهی سیاستهای عبدالرحمن اشاره میکند، و یا مینویسد که قبل از هزارها سایر اقوام و نواحی هم مورد قلع و قم قرار گرفتند؛ اما باز فضای کلی تحلیلاش از قتلعام هزارهها، رویکردی یکجانبهگرایانه دارد. به مطالب صفحهای که بدان اشاره شد، با تامل بنگرید:
«با سرکوب مردم ترکستان، دیگر مشکلی برای حمله به هزارستان وجود نداشت، چرا که عبدالرحمن قدم به قدم به مقصد اصلی خود نزدیک شده بود. او از روزی که در سال ۱۲۹۷ق توسط انگلیسیها قدرت را قبضه کرد. در اولین جنگهای خانوادگی در سال ۱۲۹۸ق با همکاری قوای انگلیس، ایوبخان را در هرات شکست داده، به ایران فراری ساخت. در سال ۱۲۹۸ق و ۱۲۹۹ق سعیدمحمود کنری داماد وزیراکبرخان معروف را که خود را پادشاه میخواند، سرکوب نمود. در سال ۱۲۹۹ق قیام غلجاییها سرکوب شد و در سال ۱۳۰۱ق شینواریها درهم کوبیده شد. قیام قوم منگل در جنوب و قیام ازبکها در میمنه درهم شکست. در سال ۱۳۰۶ق قیام ترکستان سرکوب گردیده و نواحی شمال کاملا زیر تسلط حکومت کابل درآمد و مردم شیخعلی از سر راه کابل_شمال برداشته شد. بنابراین در آغاز دهه دوم قدرت عبدالرحمن، تنها خار چشم حکومت و قدرت کابل، هزارهجات بود. چنانچه قبلا اسنادی را ذکر کردیم که مقدمات کار از قبل آماده بود و نیاز به فرصت زمانی داشت، جاسوسان تمامی راهها و امکانات هزارهجات را بررسی کرده در مزارشریف به عبدالرحمن رسانیده بودند. اختلاف درونی جامعه هزاره تعدادی از سران هزاره را نیز در رکاب امیر آماده سرکوبی مردمشان ساخته بود» (ص ۵۲)
دولتآبادی در آغاز فصل سوم (صص ۸۹_ ۱۱۶) مینویسد؛
«به اعتراف تاریخ، هزارهها پس از تسلیم شدن چارهای جز قیام نداشتند، ولی عبدالرحمن میتوانست از این قیام جلوگیری کند. اگر عبدالرحمن و قوای تحت امر و سرکردگان نظامی و طرفداران الیجاریاش، انسان میبودند و با خصلت انسانی دمساز و یا اینکه هزارهها را مثل خود دارای حق زندگی و انسان میشمردند، شاید این فاجعه عظیمی که در تاریخ وطن سابقه نداشت، به این شکل فجیع اتفاق نمیافتاد. اما عبدالرحمن و طرفداران او، تلاشی را که در راه جنگ و خشونت و برادرکشی به کار بستند، هرگز برای صلح و آشتی ملی انجام ندادند. این برخورد، شک و تردیدهایی را به وجود میآورد که آیا عبدالرحمن در این طرح تصفیه نژادی و قومی در هزارهجات تنها بود یا دولت انگلیس هم در این فاجعه بشری شرکت داشت؟» (ص ۹۱)
«هدف عبدالرحمن و حکومت او از این سیاست تصفیه نژادی، کاملا روشن بوده و هست… به راستی تخم کینه و دشمنی را که عبدالرحمن در سرزمین افغانستان پاشید، تا امروز فاشیستها و دشمنان مردم افغانستان از بذر آن درو میکنند و نمونه آخر آن طالبان بود که همان سیاست عبدالرحمن را به نام دیگری روی دست گرفتند.» (ص ۹۴)
«شاید به ذهن بسیاری از خوانندگان این سوال خلق شود که هرگاه عبدالرحمن از ابتدا قصد تصرف زمین هزارهها را داشته و هزارهها را به همین انگیزه قتلعام و نابود کرده تا جا و مکان آنها را به افغانها “پشتونها” بسپارد، پس چرا دستور خرابی قلعهها و آبادانیهای هزارهها را داده، چرا باغها و مزارع را کاملا آتش زده و ویران نمود؟ پاسخ بسیار ساده و روشن است، هدف همان تصاحب زمین و دارایی مردم هزاره بود، ولی عبدالرحمن نه تنها در صدد غصب زمین و خانه مردم هزاره بود که در پی محو کامل هویت این قوم برای همیشه از کشور بود! او نمیخواست سند و مدرکی باقی بماند که نشان دهد این سرزمینهای سرسبز و آباد روزی مال مردم هزاره بوده و افغانها به زور تصاحب کردهاند!» (ص ۱۰۹)
چنین به نظر میرسد هزارهها واقعه سرکوبی و قتلعام عبدالرحمن را تنها با خاطرهجمعی توام با زخم و درد در حافظه تاریخیشان سپردهاند و همواره نیز آن واقعه را با همین زخم ناسور، تداعی و بازخوانی میکنند.
البته عمق فاجعه قتلعام و سرکوب هزارهها نیز به گونهای است که مجال عبور از این زخم ناسور را به راحتی به هر هزارهای نمیدهد.
«انسانیت از کل جامعه افغانستان رخت بر بسته بود، عبدالرحمن مثل تمامی ستمگران بیدین و بیناموس، مال و جان و ناموس تمام مردم هزاره را به سربازان خود مباح اعلام کرده بود. واضح است با آن جهالتی که در این کشور وجود داشت و با آن تعصبات مذهبی که ملانمایان تشدید میکردند، چه فجایعی رخ داده باشد! مرحوم کاتب که از نزدیک شاهد صحنه بوده، معتقد است که شبیه فجایع هزارهجات در تاریخ بشریت رخ نداده بود. تفاوت دیگر فجایع هزارهجات با فجایع مناطق دیگر و کشورهای مختلف، در این بود که بسیاری از این فجایع در زمانی رخ داد که هزارهجات به اصطلاح حکومت کابل، فتح شده بود. یعنی جنایات ضد بشری بیشتر نسبت به اسرا و تسلیمشدگان و مردم بیطرف و حتی هزارههای طرفدار حکومت، اعمال گردید! ممکن است تعدادی از توجیهگران حکومت بکوشند، جنایات عبدالرحمن و سربازان او را در هزارهجات، به بهانه اینکه در جنگ حلوا پخش نمیکنند! موجه جلوه دهند، ولی واقعیت این بود که ۹۰ درصد جنایات بعد از جنگ و در فضای به اصطلاح صلح و امنیت رخ داد! اگر این پرونده به درستی از سوی نهادهای حقوقی جهان مورد بازشناسی و بازخوانی قرار گیرد، نه تنها سران آن روز افغانستان که حتی نواسههای جنایتکاران جنگی باید از کرده پدران خود در حق مردم هزاره شرمسار و خجالتزده باشند و تحت فشار وجدان!» (ص ۱۱۳)
دولتآبادی بعد از آوردن دستور حکومتی عبدالرحمن مبنی بر قتلعام و غارت هزارهجات از سراجالتواریخ، مینویسد:
«این فرمان عمق کینه و دشمنی عبدالرحمن را نسبت به مردم هزاره به نمایش میگذارد، چون دستور عام برای قتل و غارت هزارهها صادر شد، از آن پس سربازان هر کسی را پیدا میکرد، میکشت و هیچ بازخواستی و پرسشگری وجود نداشت که بگوید به چه دلیل کشتی؟ هر سرباز که به خانه خود بر میگشت چند تن اسیر با خود سوغات میبرد. چنانچه قبلا تذکر رفت که سپهسالار غلام حیدر خان بعد از اشغال ارزگان راه ترکستان در پیش گرفت و در برگشت به آن صوب، تعدادی اسیر نیز با خود انتقال داد. مرحوم کاتب تعداد این مظلومان در بند را ۱۱۰۰ نفر مرد و زن ذکر نموده و مینویسد: [متن سراجالتواریخ] تعداد سربازان را قبلا به نقل از تیمور خانف ذکر کردیم، ولی در آمارها عمومأ سربازان مامور سرکوبی هزارهها را بین ۵۰ تا یکصد هزار نفر ذکر کردهاند. اگر هر کدام به طور متوسط دو نفر اسیر گرفته باشند، حدود دو صد هزار کنیز و غلام از مردم هزاره به دست سربازان طرفدار حکومت کابل در جریان جنگ افتاد. بعد از جنگ این تعداد به مراتب بیشتر شد که در جایش ذکر خواهد شد.» (صص ۱۱۵_ ۱۱۶)
«هزارها علاوه بر تحمل شکست و اسیر دادن و قتل عام شدن، با پدیده دیگری به نام تغییر مذهب نیز مواجه شدند. در مساجدشان ملا امام سنی تعیین شد که با تعصب تمام احکام مذهب حنفی را بالای زنده ماندههای هزارهها اعمال مینمود. وضعیت مردم هزاره بسیار وحشتآور و کشنده بود، به حدی که حتی برخی از دشمنان خود را به ترحم وا میداشت، ولی عبدالرحمن هرگز سر رحم نیامد و همچنان در دشمنی آشکار با هزارهها باقی ماند. به یک گزارش و پاسخ عبدالرحمن به آن توجه کنید، عمق کینه این حاکم ستمگر را دریابید. [متن گزارش از سراجالتواریخ] از محتوای گزارش فوق و دستور عبدالرحمن به این نتیجه میرسیم که عبدالرحمن بویی از انسانیت و ترحم نبرده بود، ورنه چگونه راضی میشد که مردم شکست خورده و تسلیم شده، اینگونه زجرکش شوند…. وقتی یک مردم کارشان به جایی برسد که از بین سرگین اسپان جو و جواری را جدا کرده به آن خود را زنده نگه دارند، این پایان زندگی است و از سوی دیگر خط آخر ددمنشی طرف مقابل را به نمایش میگذارد.» (صص ۱۱۹_ ۱۲۱)
ج) احیاگران هزاره
همانطور که پیشتر ذکر شد، فصل هفتم «هزارهها از قتلعام تا احیای هویت» آخرین و طولانیترین فصل کتاب است که با با بیش از دویست صفحه حکم یک کتاب مستقل را دارد.
دولتآبادی در این فصل زندگی و کارنامه پنج تن از احیاگران هویت سیاسی_اجتماعی جامعه هزاره را به ترتیب زمانی بررسی میکند که عبارتند از؛ ۱_ ملافیض محمد کاتب ۲_عبدالخالق هزاره ۳_ ابراهیم خان گاوسوار ۴_شهید علامه بلخی ۵_ رهبر شهید استاد مزاری.
«تلاش برای هویتیابی دوباره هزاره، از همان جایی شروع شد که طرح محو هویت این قوم در همانجا ریخته شد. و آن دربار حاکم ستمگر، بنیانگذار افغانستان متحد عبدالرحمن جابر بود که شرح آن را در فصلهای گذشته خواندیم. اگر عبدالرحمن اولین نابود کننده و کتمانگر هویت مردم هزاره و شیعه محسوب میآید، بدون شک مرحوم ملافیض محمد کاتب، “پدر تاریخ افغانستان” اولین احیاگر دوباره هویت این قوم شکست خورده محسوب میگردد.» (ص ۲۹۹)
عنوان «پدر تاریخ افغانستان» در وصف مرحوم کاتب در آثار دولتآبادی و همچنین در آثار دیگر نویسندگان افغانستان به چشم میخورد. فارغ از اینکه لقب «پدر تاریخ افغانستان» از چه زمان و به چه دلیل به ایشان نسبت داده میشود، میتوان در این عنوان قدری تشکیک و تأمل نمود. چنانچه منظور از «تاریخ» در ترکیب «پدر تاریخ افغانستان»، تاریخ به معنای علمی آن باشد که سراجالتواریخ به این احتساب، نوعی وقایعنگاری محسوب میشود و نه یک اثر تالیفی به سبک علمی تاریخی. چنانچه هم عنوان «تاریخ» در ترکیب وصفی «پدر تاریخ افغانستان»، همان سبک متداول و کهن وقایعنگاری باشد که باز «سراجالتواریخ» با این اسلوب تدوین و نگارش، اولین و تنها اثر در خصوص تحولات تاریخ افغانستان نیست و پیش از آن آثار همچون «تاجالتواریخ» و یا قبلتر از آن اثری همچون «تاریخ احمدشاهی» وجود داشته است، به چه دلیل صاحب سراجالتواریخ به این لقب مزین شده است؟ با اینکه مرحوم دولتآبادی در این اثر و آثار دیگری که نویسنده مقاله حاضر آنها را دیده، از این لقب در رثای کاتب به کرات یاد میکند اما در جایی توضیحی برای چرایی استعمال این عنوان نداده است.
آخرین فصل کتاب، صرفاً یک زندگینامه از پنج تن احیاگر هویت هزاره نمیباشد. بلکه دولتآبادی کوشیده است که بیوگرافی این پنج شخصیت را همچون فصول قبلی کتاب با تحلیل و بررسی که مخصوص سبک خودش میباشد، روایت کند. از همینروی هم خواندنیتر میشود و هم قابل تأمل و نقد.
دولتآبادی درباره آخرین احیاگر هویت هزاره، عبدالعلی مزاری توضیحاتی میدهد که این نوشتار را با نقد و بررسی همین توضیحات خاتمه میدهیم.
«نهال خودباوری را که مرحوم کاتب با قلم و اندیشه در سرزمین سوخته و آتش گرفته قلبهای مردم شکست خورده، غرس نمود. عبدالخالق جوان با خون خود و خانواده و دوستان خویش آبیاری کرد. ابراهیمخان گاوسوار با قیام خود و علامه بلخی و یارانش با سالها زندانی شدن و زجر کشیدن، آن را به شاخ و برگ رسانیدند. ولی برای به بار رسانیدن این درخت تلاشهای زیادی لازم بود و فداکاری و از خودگذاری و نگهداری فراوان میخواست. پیچکهای زیادی به شاخ و برگ این درخت چسبیده بود تا شیره آن را چشیده، ریشهها را خشک کند، با اینکه قد و قامت درخت همچنان ایستاده باشد. خارها و درختهای زیاد و بیثمری نیز در اطراف این درخت روییده بود که آن را از نظرها مخفی میساخت. در این میان به باغبان دلسوز و آگاه به رمز و راز پرورش و آبیاری نیاز بود تا آن درخت محسور شده را از پیچکهای مضر و درختان بیحاصل خشاوه کند. این درخت، درخت خودباوری بود و این باغبان رهبر شهید استاد عبدالعلی مزاری پنجمین احیاگر هویت مردم هزاره و شیعه. که با سه سال مقاومت خود در غرب کابل، نهتنها این درخت هویت را از پیچیکها خشاوه کرد که با اسارت و شهادت خود به دست دشمنان باغ و درخت، آن درخت را برای همیشه آب داد. او با خون خود چشمهای در کنار این درخت جاری ساخت که برای همیشه تاریخ تا این باغ باشد، این درخت هم سر سبز و خرم در کنار سایر درختان باغ به باروری خود ادامه دهد… در حقیقت این “مزاری” بود که هم کاتب و خالق را زنده کرد و هم گاوسوار و بلخی را سر زبانها انداخت.» (صص ۴۳۵_ ۴۳۶)
نویسنده این سطور با عطف به این نکته که ارادت و احترام ویژهای برای شخص و شخصیت “عبدالعلی مزاری” قائل است و جایگاه و اهمیت مزاری هم فراتر از آن است که نتوان آن را نادیده گرفت. با این توضیح در سالهای اخیر کوشیدهام که نگاه انتقادی را در بازخوانی تاریخ و هویت هزارهها مد نظر قرار دهم و به این نتیجه رسیدهام که از ملزومات عصر و زمان ما بیش از آنکه تجلیل مزاری باشد نقد و تحلیل اوست.
چنانچه رویکرد انتقادی را در بازخوانی تاریخ کنار گذاریم و با بتسازی و اسطورهسازی و همچنین با داشتن پیشفرض و پیشداوری به سراغ تاریخ برویم. نه تنها درسآموزی و عبرتگیری که ثمره مطالعه تاریخ است حاصل نمیشود؛ بلکه وضعیت امروزمان را هم آشفتهتر و مستأصلتر خواهد نمود. اگرچه مرحوم دولتآبادی در تمام کتاب تنها قصد بازخوانی صرف رویدادها را داشته است اما در این بخش کتاب، روایتها و تحلیلها بیش از پیش با چاشنی حب و بغض، و با پیشفرض و پیشداوری همراه است.