آمرصاحب به روایت یک دوست اسکاتلندی _نگاهی به کتاب “ناپلئون افغانستان؛ برگی از زندگی احمدشاه مسعود” اثر سَندی گال، ترجمه سمیه مروتی_
۱۰ دی (جدی)۱۴۰۲-۲۰۲۳/۱۲/۳۱
نوشته شده توسط: رضا عطایی (کارشناسیارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
مشخصات کتاب:
عنوان: ناپلئون افغانستان؛ برگی از زندگی احمدشاه مسعود
عنوان اصلی: Afghan Napoleon: The Life of AhmadShahMassoud(2021)
نویسنده: سَندی گال (Sandy Call)
مترجم: سمیه مروتی
ناشر: تهران؛ انتشارات کلکین، چاپ اول بهار ۱۴۰۲، در ۳۸۴ صفحه
الف) نگاهی کلی
احمدشاه مسعود بخشی از حافظهجمعی و تاریخ و هویت افغانستان است که زندگی و کارنامه وی، همچون بسیاری دیگر از شخصیتهای آن کشور، به اشکال گوناگون و ضدونقیض، مورد روایت قرار گرفته است. از همینروی پیش از این، در یادداشتهای “روایت دشتی از روزهایی که هنوز نرفتهاند” و “فرمانده مسعود چرا و چگونه خوانده شود” به اهمیت بازخوانی انتقادی کارنامه مسعود در ذیل تاریخ افغانستان معاصر پرداختهایم.
کتاب “ناپلئون افغانستان؛ برگی از زندگی احمدشاه مسعود” روایت سالها همراهی و همنشینیِ نزدیک سَندی گال (Sandy Call) مستندنگار و خبرنگار اسکاتلندی(متولد ۱۹۲۷م)، از اولین دیدارش با احمدشاه مسعود در دوران جهاد با اتحاد جماهیرشوروی، تابستان سال ۱۹۸۲م در پنجشیر (ص ۲۱ و ۳۷ و ۴۱) -آن زمان سندیگال پنجاه و شش ساله و مسعود جوانی بیست و هشت ساله بوده- تا هنگام ترور مسعود -دو روز قبل از حادثه یازده سپتامبر ۲۰۰۱م- (صص ۳۱۷_ ۳۴۴) میباشد.
شایان ذکر است سَندی گال، در بیست و پنج فصل کتابش که منابع و مستندات مطالب هر فصل در پایان هر فصل آمده، کوشیده است سیر زندگی و کارنامه مسعود از تولد تا ترور را، برای خواننده توصیف و ترسیم نماید و مطالب کتاب تنها به نوزده سال آشنایی نویسنده (از ۱۹۸۲م تا ۲۰۰۱م) با شخصیت محوری کتاب محدود نمانده است.
متن انگلیسی کتاب سال ۲۰۲۱م منتشر شده است. کتاب توسط سمیه مروتی، پژوهشگر و مترجم ایرانی، به فارسی برگردانده شده و در ۳۸۴ صفحه، بهار ۱۴۰۲ش، توسط نشر کلکین در تهران چاپ و منتشر شده است.
سمیه مروتی که خود از پژوهشگران ایرانی حوزه مطالعاتی افغانستان و پاکستان در ایران میباشد، هدف و انگیزه از ترجمه فارسی اثر را در مقدمهای که بر کتاب نوشتهاند (صص ۹_۱۲)، خلأ منابع مکتوب در حوزه افغانستانشناسی در ایران خواندهاند (ص ۱۰) و با اشاره به “شفاهیبودنِ” تاریخ افغانستان همچون تاریخ ایران -چنین به نظر میرسد که تاریخ معاصر مد نظر میباشد- هشدار و پرهیز بسیار عالمانهای از تبدیل روایت سندیگال به “روایتِ غالب” از تاریخ افغانستان به خوانندگان فارسیزبان میدهد:
《تاریخ افغانستان نیز مانند ایران شفاهی است و بسیاری از نخبگان سیاسی و چهرههای حاضر در بزنگاهها از نگارش و ثبت اسناد ابا دارند و یا چنین نیازی را احساس نمیکنند. ورای از فهم دلایل این امتناع تاریخی از روزنگاری و ثبت خاطرات، آثار مبتنی بر مشاهده، سندخوانی و مصاحبه از سوی اتباع دیگر کشورها -علیرغم امکان وجود نگاه ارزشگذارانه و یا ناتوانی آنها از درک درست لایههای پنهان فرهنگی و اجتماعی- میتواند مفید واقع شود، به شرط آنکه آن روایت تبدیل به “روایت غالب” نگردد و راه برای خوانش دیگر روایتها باز باشد.》(ص ۱۰)
《کتاب روایت سندی گال و مسعود بخشی از تاریخ افغانستان است که میتواند حامل سطحی از برداشتهای شخصی نیز باشد. از اینرو، نباید روایتهای این کتاب را به معنای “روایت مسلط” از تاریخ افغانستان پذیرفت. در عین حال، انتشار کتابهایی از این دست خط بطلانی است بر فراموشی تاریخی و عاملی برای روشن نگاه داشتن چراغِ “پرسشگری” نسل جدید افغانستان از مردان سیاست درباره عملکردشان است.در دلِ رصد تحولات، مرور اقدامات، پرسشگری، مطالبهگری و “مسولیتپذیری” به عنوان یک هنجار شکل خواهد گرفت.》(ص ۱۱)
نکتهای که مترجم ایرانی درباره “شفاهیبودن” و پرهیز از یک روایت به عنوانِ “روایت غالب” از تاریخ افغانستان متذکر شده است، مساله بسیار مهم، بلکه یکی از پاشنهآشیلهای فهم و درک تحولات افغانستان و به ویژه افغانستانِ معاصر است. از همینروی، علاوه بر یادداشت کتاب خاطرات “محمدفهیم دشتی” در یادداشتهای خاطرات “سیدحسینآقا سانچارکی” و “ابوذر غزنوی” پیش از این سایت کلکین به این امر پرداختهایم.
توصیهای که در مقدمه مترجم در آغاز کتاب آمده و پیشتر ذکر شد برای خوانش روایت سندی گال بسیار مهمتر و لازمتر به نظر میرسد. زیرا همانطور که از مطالب کتاب بر میآید _در بخشهای بعدی یادداشت پیشروی به آنها اشاراتی خواهیم داشت_ به نحوی که فصل دوم “ملاقات با مسعود؛ مسحور او شدیم” (صص ۳۷_ ۵۰) عنوان گرفته، مشخص میشود که کتاب از روی ارادت و محبت به شخصیت محوری اثر نوشته شده است.
توجه به این امر از اینروی اهمیت دارد که برای خواننده به مثابهی یک زنگ هشدار، سبب هوشیاری هنگام مطالعه کتاب میشود که چه بسا نویسنده در ذکر رویدادها، شخصیتها و تحلیلهای آمده در کتاب، متأثر از آن بوده است.
سمیه مروتی، مترجم ایرانی در پایان مقدمهشان، ترجمه اثر را به مردم افغانستان تقدیم کرده است که علیرغم پنج دهه رنجهای ممتد در بزنگاههای تاریخی و تاریکترین لحظات، هماره بذر امید را کاشته و نور برداشتهاند. (ص ۱۲)
این بخش یادداشت را با ارائه پیشنهادی به مترجم و ناشر برای چاپهای بعدی اثر خاتمه میدهیم. همانطور که ذکر شد سندیگال از منابع و مستندات متنوعی برای نگارش اثرش بهره برده است که مترجم در پایان هر فصل ذیل عنوان “یادداشتها”، پینوشتها را آورده است.
بخشی از ارجاعات سندیگال، علاوه بر مشاهدات، اسناد، گفتوگوها و مصاحبههایی که با افراد مختلف داشته است، کتابهایی میباشد که به غیر زبان فارسی نوشته شدهاند و در طول سالهای اخیر بعضا به فارسی نیز برگردانده شده است.
در همین زمینه پیشنهاد میشود در چاپهای بعدی، برای خوانندگان فارسیزبان، درباره این کتابها اشاره شود که کتاب مورد ارجاع سندیگال به فارسی، ترجمه و منتشر شده است. برای مثال در فصل هشتم، تحت عنوان “ازدواج و جنگ” (صص ۱۱۹_ ۱۲۴)، صفحه ۱۲۰ به کتاب خاطراتِ “صدیقه مسعود” -همسر مسعود- که با همکاری شکیبا هاشمی و ماری فرانسواز کولومبانی -روزنامهنگار فرانسوی- نگاشته شده، اشاره میشود. در چاپهای بعدی برای اطلاع خوانندگان فارسیزبان خوب است که به صورت پاورقی یا پینوشت انتهای فصل اشاره شود این کتاب، توسط افسر افشاری به فارسی ترجمه و توسط نشر مرکز در تهران منتشر شده است.
یا سندیگال در صفحه ۲۲۸ مطلبی از کتابی مارتين ایوانز (Martin Evans) -دیپلمات بریتانیایی- را نقل میکند. خوب است برای اطلاع خوانندگان فارسیزبان در چاپهای بعدی، اشاره شود که این کتاب توسط سیما مولایی به فارسی ترجمه و توسط نشر ققنوس در تهران منتشر شده است.
ب) آمرصاحب به روایت یک دوست اسکاتلندی
یکی از نقاط قوت کتاب “ناپلئون افغانستان” که مطالعه آن را برای خواننده جذاب مینماید در این است که سندیگال به صرف یک روایت خطی از زندگی احمدشاه مسعود بسنده نکرده است، بلکه تلاش نموده فراز و فرودهای زندگی مسعود را از زوایای مختلفی که بخش عمدهای از تحولات تاریخ افغانستان معاصر میشود را به صورت تحلیلی-مستند بنویسد.
از همین روی، اولین فصل کتاب، تحت عنوانِ “بریتانیاییها مسعود را پیدا کردند” (صص ۲۹_ ۳۶) به نحوی بازتاب شرایط افغانستان تحت حکومت کمونیستی در دوران جنگ سرد است.
واقع قضيه بر این است که پس از روی کار آمدن دولت کمونیستی در کابل، زمینههای اعتراضات و قیامهای مردمی در اقصی نقاط کشور بر علیه آن وجود داشت که این امر محبوبیت و میزان فعالیتهای گروههای اسلامگرا در افغانستان را شدت بخشید که بعد از حملهی ارتش سرخ شوروی به افغانستان، ذیل عنوان “مجاهدین” به نحوی از آن تعبیر میشود.
نکتهی حائز اهمیت در این است که اگرچه زمینههای داخلی-مردمی افغانستان برای مقابله با حکومت کمونیستی کابل و ارتش اتحاد جماهیرشوروی وجود داشته است، اما این فعالیتهای معارض و براندازانه که از آن تحت عنوان “جهاد” یاد میشود، بدون در نظر گرفتنِ شرایط حاکم بر ساختار و نظام بینالملل و رقابتهای دو بلوک شرق و غرب در دوران جنگ سرد، ناقص و ابتر است.
توجه به این امر، همانطور که در یادداشت کتاب خاطرات “محمدفهیم دشتی” بدان پرداختیم، از این روی مهم است که در تحولات سالهای جنگ و اشغال افغانستان توسط اتحاد شوروی، سبک و سیاق بعضی از تحلیلها در راستای اسطورهسازی از شخصیتها چنین است که یا مجاهدین به تنهایی موفق به شکست ارتش سرخ شدهاند یا اینکه در برخی تحلیلها، بدون در نظر گرفتن ارتباطات گروههای تنظیمی-جهادی به سایر کشورها، حزب و گروهی، جریان یا جریانهای مقابل خویش را متهم به وابستهبودن به کشوری میکند و خویش را از این امر به نحوی مستثنی میانگارد. در صورتی که این امر را میتوان ویژگی تمام گروههای جهادی در افغانستان دانست که دارای حمایتگر یا حمایتگران خارجی بودهاند.
سندیگال به خوبی شرایط حاکم بر فضای آن سالهای جنگ سرد و تاثیر آن بر تحولات افغانستان را در فصل آغازین کتاب توضیح میدهد که از دلایل و زمینههای حمله شوروی به افغانستان، نگرانیهای مسکو از کاهش محسوس میزان نفوذشش بر کابل و احتمال چرخش سیاستهای حفیظالله امین به سوی غرب بوده است و درخواستهای مکرر امین از مقامات شوروی برای مداخله نظامی برای کنترل ناآرامیهای داخلی کشور، به معنای تولد یک فرصت عالی برای کرملین به شمار میرفت. (ص ۳۰)
تاثیر حمله و اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیرشوروی در جبهه بلوک غرب را نیز سندیگال، با آوردن مکالمات تاچر و کارتر در راستای حمایتهای لازم از مبارزان افغان مقابل شوروی، نشان میدهد. گفتهی مارگارت تاچر -نخستوزیر وقت انگلیس- با توجه به تحلیل این نوشتار -شرایط نظام بینالملل دوران جنگ سرد- قابل تامل به نظر میرسد:
《از این لحظه کل تحولات بینالمللی تحتالشاع این حمله قرار خواهد گرفت و روابط بینالملل دگرگون خواهد شد و به سمت بهتری خواهد رفت؛ واقعگرایی سرسخت و دفاع همهجانبه تبدیل به عناصر کلیدی در ادبیات بینالمللی خواهند شد. روسها یک خطای محاسباتی را به ثبت رساندهاند و راه را برای رنسانس آمریکای تحت انر ریگان گشودهاند.》(ص ۳۰)
بنا به توضیحات سندیگال، بعد از حملهی اتحاد شوروی به افغانستان، یکی از افسران اطلاعاتی انگلستان -امآی۶- به نام “گری وارنر” (Gerry Warner) به همراه چند افسر اطلاعاتی دیگر موظف به یافتنِ “ناپلئونِ افغانستان” میشوند. سندیگال مینویسد بعدها از گری وارنر پرسیده است که چرا ناپلئون:
《بعدها از وارنر پرسیدم چرا ناپلئون. او پاسخ داد: “زیرا او افسری بود که توانست امپراتور فرانسه شود، ما به دنبال شخصی با چنین قابلیتی بودیم”. همانطور که دیدیم جوان بسیار توانمند و باهوشی را یافتند. افسر بریتانیایی بلافاصله چمدانهایش را بست و عازم اسلامآباد، پایتخت پاکستان شد… پیشاور مرکز جنبشهای نوپای مقاومت افغانستان و جایی که سرنخ تمامی داستان را میتوان گرفت. ماموریت ما پایان یافت و جوانی که بعدها شهرت جهانی پیدا کرد، احمدشاه مسعود را یافتیم.》(صص ۳۰ و ۳۱)
سندیگال در ادامه، از گری وارنر نقل قول میکند که “مسعود در لحظه نخست افرادی را که به ملاقات او میرفتند را تحتتأثیر قرار میداد”(ص ۳۲):
《او [منظور گری وارنر] خاطرنشان کرد که مسعود نیز به نوبه خود متوجه این فرصت طلایی شد و میتوان گفت او آماده دریافت کمکهای ما بود.》(ص ۳۲)
سندیگال از گری وارنر نقل میآورد که بعد از اولین دیدار با مسعود، تیمی برای ملاقات و ارسال کمکها به مسعود عازم افغانستان میشوند:
《گام بعدی امآی۶ که با تایید وزارت خارجه صورت گرفت، اعزام یک تیم کوچک به افغانستان برای ملاقات با مسعود بود. این برنامه به خوبی پیش رفت و ما توانستیم کمکهای قابل توجهی -برای مثال، بیسیمهای برد کوتاه و تعدادی بیسیمهای دوربرد- به دست مسعود برسانیم. ما هیچگاه سلاحهای مرگبار به او ندادیم. برخی از همرزمان نزدیک به او را از افغانستان خارج [منظور بیرون از افغانستان] و در یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس یا بریتانیا آموزش دادیم.》(ص ۳۳)
سندیگال در فصل دوم با عنوان “ملاقات با مسعود؛ مسحور او شدیم”(صص ۳۷_ ۴۸) داستان مسافرت گروهیاش -سندیگال به همراه سه نفر از همکاران تلویزیونیاش- در تابستان ۱۹۸۲م به افغانستان و اولین دیدارش با مسعود در پنجشیر است.
توصیف سندیگال از مسعود در اولین دیدارش چنین است:
《او در میان ما بود، مانند دیگر مردان افغانی که در کنار ما ایستاده بود، اما چیزی سحرآمیز، هالهای از خرد و وديعهای الهی او را از دیگران متمایز میکرد. وقتی با او دست دادم، متوجه چشمانش شدم؛ بینی عقابی، صورتی کشیده و متفکر. نگاهی جسور و زیرک داشت. بعدها دریافتم در کنار این ویژگیها، او مرد عمل نیز هست. وجود این وقار و اقتدار در مردی ۲۸ ساله، خیرهکننده بود.》(صص ۴۱ و ۴۲)
در فصل سوم با عنوان ِ “پسری که عاشق طراحی صحنه نبرد بود”(صص ۴۹_ ۵۶)، سندیگال روایت فراز و فرودهای داستان زندگی مسعود، از تولد و دوران کودکیاش را پی میگیرد که این توالی زمانی تا آخر کتاب به خوبی حفظ میشود. در آغاز این فصل درباره وجهتسمیه نامگذاری مسعود به “احمدشاه” چنین میخوانیم:
《مسعود دومین پسر “دوستمحمد”، سرهنگ ارتش سلطنتی افغانستان و “بیبی خورشید” بود. زنی مدرن که در میانسالی خواندن و نوشتن آموخت و خواهان ادامه تحصیل پسران و دخترانش بود. نام مسعود برگرفته از نام افسر سوارهنظام جوان افغان و فرمانده محافظان نادرشاه امپراتور ایران بود. در سال ۱۷۴۷ هنگامی که نادر کشته شد، احمدشاه جوان با چهار هزار سرباز و الماس گرانبهای کوه نور که امپراتور آن را روی آستینش دوخته بود به قندهار فرار کرد. احمدشاه مسول خزانهداری بود و بعدها به عنوان رییس تمام قبایل پشتون انتخاب و اولین فرمانروای افغانستان شد.》(ص ۴۹)
صحت و سقم بررسی اینکه مسعود به خاطر همنامی با “احمدشاه ابدالی/درانی” به این نام، نامگذاری شده است، مد نظر یادداشت حاضر نیست و باید از سایر منابع مکتوب و غیرمکتوب نزدیک به مسعود، صحتسنجی این امر را مورد ارزیابی قرار داد. اما بر فرض صحت ادعای سندیگال در این زمینه، نکته قابل توجهی در موضوعات هویتی افغانستانِ معاصر به نظر میرسد.
اما آنچه در مطلب نقل شده از سندیگال، برای یادداشت حاضر اهمیت دارد، موضوعی است که پیش از این در چندین یادداشت معرفی و بررسی کتاب در سایت کلکین بدان پرداختهایم. خوانشِ احمدشاه ابدالی به عنوان موسس و بنیانگذار افغانستان، یکی از تابوهای افغانستانشناسی محسوب میشود که نشان از عمق نفوذ خوانشهای هویتی ناسیونالیسم افغانی یا پشتونیزم دارد که بسیاری از مستشرقین و یا در اینجا سندیگال نیز نتوانسته است از این تابوی افغانستانشناسی رهایی یابد. مفصل این موضوع را در یادداشتهای “پاشنهآشیل دولت-ملتسازی در افغانستان“، “از افغانستان در مسیر تاریخ تا تاریخ افغانستان” و “روابط ایران و افغانستان در نیمه اول قرن بیستم” ملاحظه نمایید.
در فصل چهارم کتاب، موضوعی که از سرآغاز این بخش یادداشت بدان تاکید شد، یعنی تحلیل تحولات سالهای اشغال شوروی و پروژه جهاد از زاویهدیدِ ساختار نظام بینالمللی جنگ سرد، نمودهای بیشتری دارد. در این فصل توضیح داده میشود که مسعود به خاطر قیام علیه حکومت سردار داوود ناگزیر میشود که به پیشاورِ پاکستان بگریزد(ص ۵۸) و در پیشاور با گلبدین حکمتیار و برخی دیگر از افرادی که بعدها به رهبران مجاهدین معروف میشوند، با سرویس اطلاعاتی پاکستان موسم به “آی اس آی” ارتباط پیدا میکند. (صص ۵۸ و ۵۹)
《در بهار سال ۱۹۷۵، هنگامی که برفها در گردنههای مرتفع یخی در حال ذوب بودند، در کنار دوست قدیمیش اسحاق و ۳۷ نفر دیگر که مسلح به مسلسلهای قدیمی استنِ پاکستانی [Sten] بودند، به صورت مخفیانه از پاکستان به پنجشیر بازگشتند. مسعود در صدد بود رژیم داوود را در بخش فوقانی دره سرنگون و اعلام حکومت اسلامی کند. کودتا به خوبی آغاز شد ، حتی افراد پادگان روزه را به تصرف خود در آوردند اما حمایت داده شده از کابل محقق نشد و آنها سقوط کردند. بسیاری از جنگجویان جوان کشته یا اسیر شدند. مسعود، اسحاق و هجدا نفر از همرزمانشان موفق به فرار به کوهها شدند. …. به پیشاور بازگشتند و از آنجا با بیمیلی به مرکز سِری شبهنظامی آیاسآی در چی ات رفتند و در اواسط سال ۱۹۷۶، این مرکز را به مقصد پیشاور ترک کردند.》(صص ۵۸ و ۵۹)
سندیگال در یادداشت آغازین کتاب (صص ۲۱_ ۲۴) به صراحت مینویسد: “بیگمان، بزرگترین دستاورد مسعود مقاومت در برابر قدرت نظامی ارتش شوروی بود و این کتاب عمیقا روی این مؤلفه متمرکز است” (ص ۲۲) اما آنچه که از نظر نویسندهی یادداشت پیشروی اهمیت دارد، عصارهی سالهای جهاد و مقاومت است که منجر به تشکیل حکومت یا دولت مجاهدین میشود و پیش از این در یادداشت خاطرات “محمدفهیم دشتی” اهمیت آن توضیح داده شده است.
اما آنچه که درباره سالهای مقاومت و جهاد افغانستان در برابر اتحاد جماهیرشوروی نیز اهمیت دارد توجه به این مساله است که این موضوع نیز نباید حالت انحصاری برای یک جریان یا فرد قرار بگیرد. وگرنه در این مساله تردیدی نمیتوان داشت که مسعود از بزرگترین، بلکه سرآمدترین رهبر سالهای مقاومت و جهاد در برابر اتحاد شوروی است.
در همین راستا ، سندیگال دچار این خطای تحلیلی در روایت سقوط نجیب و تصرف کابل توسط مجاهدین شده است که تصرف کابل را ناشی از تلاش یک فرد و جریان نشان میدهد:
《دوازده سال پس از حمله شوروی به افغانستان و پس از پایان یکی از خونینترین نبردهای قرن بیستمی، احمدشاه مسعود “رهبرِ چریکهای افغان”، کابل را تصرف کرد. پیروزی او در روز چهارشنبه ۲۹ آوریل ۱۹۹۲ نقطه اوج کار او بود.》(ص ۲۱۵)
پس همانطور که سندیگال از تصرف کابل به عنوان “نقطه اوج کار” مسعود تعبیر میکند -در عبارت نقل شده- جمله یادداشت آغازین کتابش که بزرگترین دستاورد مسعود را مقاومت نظامی در برابر شوروی میخواند(ص ۲۲) بنا به تحلیل ما قابل تامل است. به این دلیل که عصاره و نتیجهی آن “دستاورد” خود را در این “نقطه اوج” و اقدامات پس از این نشان میدهد. وگرنه در این مساله که مسعود از سرآمدان سالهای مقاومت و جهاد در برابر شوروی است که تردیدی نیست و تمام قضاوتهای و روایتهای متناقض از مسعود بیشتر به کارنامه او در سالهای آغازین دهه هفتاد خورشیدی باز میگردد که پیش از این در یادداشتی از این سالها به عنوان “حلقه مفقوده فهم تاریخ تحولات افغانستان” و در یادداشتی دیگر از این سالها به عنوان ِ “روزهایی که هنوز نرفتهاند” تعبیر نمودهایم.
سندیگال در بخشی از روایت خاطرات خود در پنجشیر، این خاطره را نقل میکند که روزی از یحیی، برادر بزرگتر مسعود، میپرسد “آیا مسعود جاهطلبیِ تبدیل به یک رهبر ملی را دارد؟” و او در پاسخ میگوید:
《یحیی گفت: او نمیخواهد؛ اما میداند یک روز باید برای ایجاد یک جنبش ملی با “سامانِ پنجشیری” اقدام کند. رهبرانی از سراسر افغانستان خواهند آمد ک از مسعود خواهند خواست که آنها را رهبری کند.》(ص ۷۱)
تعبیر “سامانِ پنجشیری” در عبارت نقل شده، میتواند تا حدودی پاشنهآشیلِ گروها و احزاب جهادی را چه در طول سالهای جهاد و مقاومت و چه در مدت حکومت مجاهدین بر کابل نشان دهد. حتی در دوران بیست سال گذشته کابل و نظام مرسوم به جمهوریت در افغانستان نیز ساختار افراد وزارتخانهها و نهادها بازگوکننده وخامت مفهوم ملت میباشد، به نحوی که به اذعان بسیاری از شاهدان و ناظران اعضای معاونت دوم ریاستجمهوری، نه متعلق به قوم خاصی بلکه در کمیت و کیفیت قابل توجهی از یک ولایت خاص بودهاند.
شاید از همینروست که سندیگال در “سخن پایانی” (صص ۳۵۵_ ۳۶۰) اثرش، در ارزیابی نهایی از کارنامه مسعود درباره سالهای حکومت مجاهدین میگوید در آن سالها، “کشور به یک دولتمرد نیاز داشت نه جنگسالار”:
《با شکست نجیبالله-که او و یارانش در آن نقش کلیدی داشتند- و تشکیل دولت ربانی در کابل اوضاع تغییر کرد؛ حالا کشور به یک دولتمرد و نه چنگسالار نیاز داشت. او به عنوان وزیر دفاع در تصمیمگیریهای نظامی دولت -به ویژه با آغاز جنگ داخلی- نقش کلیدی داشت.》(ص ۳۵۶)
همچنین در بخش دیگری از سخن پايانی کتاب سندیگال که اشارت مهمی درباره تحولات آغازین سالهای دهه هفتاد خورشیدی دارد، چنین میخوانیم:
《مسعود از تجربیات خود در دولت در دهه ۱۹۹۰، درسهایی گرفته بود》(ص ۳۵۸)
اگرچه در روایت سندیگال، چاشنی شخصیتپروری و ارادت شخصی نسبت به مسعود وجود دارد که از آغاز تا انجام کتاب مشهود است اما همانطور که مترجم کتاب به خوبی در مقدمهاش اشاره کرده است ما برای ارزیابی و تحلیل کلی به بازخوانی تمامی این روایتها نیاز داریم.
یکی از برجستگیهای روایت تحلیلی سندیگال از زندگی و کارنامه مسعود این است که برای بزرگ نشان دادن مسعود دچار ارائه تحلیل اغراقآمیز نمیشود -اگرچه در روایت از شخصیتهای مقابل مسعود، سبک و سیاق روایت و نوشتارش آنچنان منصفانه هم نمیباشد- برای نمونه، برعکس نظرات اغراقآمیزی که ترور مسعود را که دو روز پیش از حادثه یازده سپتامبر بوده، مرتبط و در راستای آن ذکر میکنند که تحلیلهایی با چاشنی توهمتوطئه به نظر میرسند، سندیگال این دو حادثه را کاملا “اتفاقی” میداند و ناشی از یک سناریوی از پیش تعیین شده روایت و تحلیل نمیکند:
《ترور مسعود، ۴۸ ساعت قبل از حملات یازدهم سپتامبر رخ داد و فاجعه بزرگتر بر آن سایه افکنده. زمان ترور و حملات تروریستی کاملا اتفاقی بود زیرا خبرنگاران عرب، هفتهها بود منتظر مصاحبه با فرمانده چریکهای افسانهای بودند. با این همه، برای آنهایی که مسعود را میشناختند، این خبر بسیار تکاندهنده و باورنکردنی بود.》(ص ۳۴۶)
در فصل بیست و سوم “مسعود را چگونه کشتند”(صص ۳۱۷_ ۳۳۴) و فصل بیست و چهارم “در آستانه ترور” (صص ۳۳۵_ ۳۴۴) زوایای مختلف ترور احمدشاه مسعود مورد بررسی و تحلیل قرار گرفته است.
مسعود از نگاه سندیگال، به عنوان یک روزنامهنگار و مستندنگار خارجی که حدود نوزده سال وی را میشناخته، چنین توصیف میشود:
《در بسیاری از مصاحبهها و گفتوگوهایم با مسعود، او را رهبری متفکر و پرانرژی یافتم. او ذهنی بسیار پرسشگر داشت و من را با سوالاتی در موضوعات مختلف شگفتزده میکرد. خاطرات او نشان میدهد او به طرز خارقالعادهای اهل تامل، با طبع شاعر و مهمتر از همه متفکری استراتژیست بود. شاید بتوان او را همتراز با بابُر، بنیانگذار امپراتوری مغول [منظور امپراتوری گورکانیان هند] قرار داد که در نوشتههای به جا مانده از قرن پانزدهم از او به عنوان یک پدیده در ادبیات یاد کردهاند. او بسیاری مذهبی و به حقانیت آرمانهای اسلامی باور و به شدت از الحاد کمونیسم بیزار بود. با این حال، او هرگز از تحمیل اسلام بر جامعه سخن نگفت… او میخواست بر قلب و ذهن مردم حکومت کند…》(صص ۳۵۸ و ۳۵۹)
در حسنختام یادداشت حاضر، ضمن سپاس و قدردانی از خانم سمیه مروتی، بابت ترجمه این اثر، شایان ذکر است توضیحات تکمیلی وی برای اعلام اشخاص، مکانها، زمانها و رویدادها بسیار بهجا و مناسب بوده است که سبب درک بهتر مطالب کتاب برای خوانندگان فارسیزبان میشود.
نکته: شایان ذکر است دومین نشست «کتابنامه بلخ» با محوریت نقد و نظر کتاب ناپلون افغانستان، در تاریخ ۲۸ سنبله(شهریور) ۱۴۰۲ برگزار شده است که گزارش تفصیلی این نشست را می توانید در سایت کلکین ملاحظه نمایید).