روابط خارجیسر تیتر خبرهامجلهنخستین خبرهایادداشت ها

ایالات متحده و تکرار چرخه ای ناکام از حضور و مداخلۀ قدرت های بین الملل در افغانستان (۱)

۴ آذر (قوس) ۱۴۰۱ – ۲۵/ ۱۱/ ۲۰۲۲

(قسمت اول)

ایالات متحده در تعامل با افغانستان سابقه ای دیرین و چندوجهی دارد. اما در میان تمامی این چرخش ها و در اثنای فراز و نشیب های پرپیچ و خم تاریخی، رابطۀ مذکور از دیدگاه ایالات متحده، همواره رابطه ای بده بستان گونه و به عبارتی، تعاملی فراکنشی بوده است. با توجه به وضعیت جغرافیایی افغانستان و درک موقعیت ژئوپلیتیک این کشور در قالبِ “خط مقدمی” برای منافع دیگر کشورهای منطقه و فرامنطقه؛ می توان گفت افغانستان غالبا همچون مُهره ای گروگان در یک بازی استراتژیک بزرگ، ابتدا بین بلوک کمونیست و کشورهای سرمایه داری، و متعاقبا بین جهان سکولار و اسلام رادیکال به بازیچه گرفته شد.

 علی رغم حضور طولانی نیروهای آمریکایی، وضعیت پیشین افغانستان به عنوان کشوری تحت حمایت ایالات متحده و جامعه جهانی، شرایطی غیرعادی بود که نهایتا دوام نیاورد؛ اما روابط این دو کشور پیشینۀ چندگانه ای از مناسباتِ فی مابین را آشکار می کند. ایالات متحده در سال ۱۹۲۱ افغانستانِ تحت حکومت شاه امان الله را به رسمیت شناخت و در سال ۱۹۳۵ روابط دیپلماتیکی برقرار کرد. این روابط دیپلماتیک دو سویه در تاریخ ۴ ماه مه ۱۹۳۵، هنگامی که ویلیام هورنی بروک اعتبارنامه خود را به دولت افغانستان تقدیم کرد، برقرار شد.

 پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی برای حفظ نفوذ خود با حاکمان افغان رقابت کردند، همانطور که امپراتوری های بریتانیا و روسیه در قرن گذشته و با توسل به جریانی از اعطای کمک های فنی، نظامی و انکشافی؛ بازی بزرگ دیگری را در افغانستان صورت داده بودند. بدین ترتیب پس از تهاجم سال ۱۹۷۹ شوروی به افغانستان، ایالات متحده آمریکا درصدد تضعیف قدرت شوروی، آنهم به واسطۀ حمایت از گروه های مجاهدین و استفاده از نیروهای امنیتی پاکستان به عنوان سازوکاری از گذار و انتقال برآمد.

هنگامی که اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۹ از افغانستان خارج و رژیم نجیب الله در سال ۱۹۹۲ فروپاشید؛ افغانستان به سیگنال های اشاعه یافته از سوی ایالات متحده اهمیت نداد تا آنکه طالبان در سال ۱۹۹۶ به کابل حمله کردند. سپس دوره ای دنبال شد که ذیل آن ایالات متحده روابط دوسویه ای با افغانستان یافت: ۱- هر چند امارت اسلامی که ۹۰ درصد کشور را تحت کنترل داشت به رسمیت نشناخت، اما به طور متناوب با مقامات طالبان و از طریق واسطه هایی در مورد مسائل خاص تعامل و مراوده داشتند. ۲- ارائه برخی حمایت های بشردوستانه از طریق سازمان ملل متحد و مواردی چون ابراز نگرانی در مورد حقوق زنان.

 اما با حادثۀ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ همه چیز تغییر کرد. ایالات متحده با بیرون راندن قاطعانۀ طالبان در یک عملیات نظامی برق آسا، دستورکاری غربی و عمدتاً چندجانبه را برای ایجاد ثبات و بازسازی کشور افغانستان و بازسازی نهادها و اقتصاد آن ترویج کرد. اما تا سال ۲۰۰۶، زمانی که طالبان توان خود را بازیابی و حضورشان در این کشور را مجدداً تقویت و تثبیت ساخته و امنیت در این کشور بار دیگر رو به وخامت گذاشت؛ ایالات متحده به سمت رویکردی ضد شورش حرکت کرد. در سال ۲۰۰۹ و با سیاست “افزایش نیرو” در دولت اوباما، این امر به سرعت به کارزار نظامی و پروسۀ دولت سازیۀ تمام عیاری با هزینۀ سالانه بیش از ۱۲۰ میلیارد دلار تبدیل شد. (Dormandy and Keating, 2014: 6-7)

ارتش ایالات متحده ۲۰ سال را در افغانستان گذرانده است؛ این روند از جرج دبلیو بوش در سال ۲۰۰۱ شروع و متعاقبا با جو بایدن به پایان رسید. گرچه هر یک از رهبران به سبک و سیاقِ خود با درگیری های جاری برخورد کرده اند؛ اما هیچ یک قادر به حل مسالمت آمیز طولانی ترین جنگ آمریکا نبودند. نهایتا می توان گفت خروج عجولانۀ نیروهای خارجی در تخلیه شهروندان ایالات متحده و متحدان افغان درحالی که کشور به دست طالبان افتاده بود، به اوج خود رسید و گروه بنیادگرای اسلامی کابل را تسخیر، و باردیگر برمسند قدرت تکیه زدند.

مناسبات ایالات متحده و افغانستان؛ دورۀ تکوین و شکل گیری: ۱۹۱۹-۱۹۴۲

افغانستان پس از استقلال در سال ۱۹۱۹، به دنبال برقراری روابطی نزدیک با ایالات متحده بود، اما این اقدام بارها مورد چشم پوشی قرار گرفت. در سال ۱۹۲۱ امان الله خان هیأت دیپلماتیکیِ رده بالایی را به ریاست محمد ولی به اروپا و آمریکا فرستاد تا استقلال افغانستان را به رسمیت بشناسند. این هیات در اتحاد جماهیر شوروی و اروپا به گرمی مورد استقبال قرار گرفت و اتحاد جماهیر شوروی نخستین کشوری بود که افغانستان را به رسمیت شناخت. لیکن در واشنگتن، هیات محمد ولی ابتدا با گربه رقصانی آمریکا و تأخیر و تعویق هایی متعدد تحقیر گردید و سپس نیز توسط رئیس جمهور وقتِ آمریکا، وارن هاردینگ، با شک و تردیدی پذیرفته شد که جریان به رسمیت شناختن استقلال افغانستان را به مدت ۱۴ سال در حالتی معلق نگه داشت.

در سال ۱۹۲۸ امان الله ژست دوستانه ای گرفته، پیشنهاد داد که ماموریت فاتحانۀ خود را در اروپا گسترش دهد و واشنگتن را نیز درگیر سازد؛ اما با برخورد و اظهارنظر اهانت آمیز و نامطبوعی مبنی بر غیر رسمی بودن این دیدار، و صرفا محدود شدن ملاقاتش به صرف ناهار با رئیس جمهور وقت آمریکا، کالوین کولیج، مورد بی اعتنایی و پس زدگی قرار گرفت؛ و این چنین دستِ رد به سینه امان الله خان زده شد. امان الله خان اما دست نکشید و از طریق اتحاد جماهیر شوروی اقدام کرد؛ جایی که یک دولت کمونیستی هیچ مشکلی برای پذیرایی مجلل از یک پادشاه آسیایی نمی دید.

در سال ۱۹۳۳، زمانی که ظاهرشاه در جوانی بر تخت نشست، عموهای او که دولتمردانی باتجربه و زیرک بودند، حاکمان واقعی افغانستان محسوب می شدند. آنها نیز در پی حسن نیت و به رسمیت شناخته شدن از سوی ایالات متحده آمریکا برآمدند. بدین ترتیب به سفرای افغانستان دستور داده شد که روابط خود با همتایان آمریکایی شان را بسط دهند، و شرایط سخاوتمندانه ای برای تجارت آمریکایی برای فعالیت در افغانستان ارائه شد. به عنوان مثال، از خطوط هوایی آمریکایی خواسته شد تا هوانوردی غیرنظامی افغانستان را توسعه دهند و امتیاز نفتی ارزشمندی به شرکت نفت اکتشاف داخلی اعطا شد؛ کنسرسیومی متشکل از شرکت ‌های Texaco و Seaboard. اما به هرروی، وزارت خارجه ایالات متحده همچنان در برابر اعطای رسمیت دیپلماتیک به افغانستان مقاومت کرد. (Poullada, 1981: 179)

 نهایتا در سال ۱۹۳۴، رئیس جمهور وقت ایالات متحده، فرانکلین روزولت، متاثر از دیپلمات ها و بازرگانان برجسته آمریکایی، این بن بست بوروکراتیک را شکست و از طریق تبادل نامه های شخصی با ظاهرشاه، به کشور افغانستان تایید به رسمیت شناختن دیپلماتیک را اعطا کرد. با این وجود، امتناع آمریکا از به رسمیت شناختن استقلال افغانستان برای چندین سال رهبران و افغان ‌ها را آزرده خاطر کرد. این خشم و رنجش افغان ها در سال ۱۹۳۹ انگیزه ای جدید یافت؛ زمانی که شرکت نفت داخلی، پس از کشف سازند های نفتی (جایی که شوروی بعدها نفت و گاز پیدا کرد)، تصمیم گرفت از این امتیاز صرف نظر کند. گرچه این تصمیم بر اساس دلایل مشروع اقتصادی و نگرانی از دلواپسی های جنگ جهانی دوم بود؛ اما شوک و تکانۀ آشکاری برای افغان ها محسوب می شد. آنها عقب نشینی شرکت نفت داخلی را به انگیزه های سیاسی نادرست نسبت دادند.

مناسبات ایالات متحده و افغانستان؛ سال های فرصت: ۱۹۴۲-۱۹۵۳

با وجود این دست ناامیدی ها، رهبران افغانستان پس از جریان به رسمیت شناختن آمریکا در سال ۱۹۳۴، بارها تلاش کردند تا نمایندگی های دیپلماتیک مقیم آمریکایی ها در کابل را به دست آورند؛ لیکن ایالات متحده بار دیگر در این زمینه از خود تمرد و سرسختی نشان داد. بدین ترتیب متعاقبا افغانستان به منظور کسب حمایت دیپلماتیک به آلمان، ایتالیا، فرانسه و ژاپن متوسل شد. در زمان شروع جنگ در سال ۱۹۳۹، قدرت های محور به خوبی در افغانستان تثبیت شده و استقرار یافته بودند.

 آلمان نازی بزرگترین مستعمره خارجی متشکل از تکنسین ها، معلمان، مهندسان و بازرگانان را داشت که بسیاری از آنها ماموران سرویس های اطلاعاتی آلمان بودند. گرچه افغانستان کشوری بی طرف بود؛ اما رهبران آن بیشتر به سمت بلوک محور/متحدین متمایل بوده، و حتی زمانی پیشنهاد تشکیل محور برلین-بغداد-کابل را در ازای امتیازات ارضی در هند و دسترسی به دریا دادند. بدین ترتیب عاملانِ بلوک محور در تحریک قبایل مرزی برای سرنگون کردن نیروهای انگلیسی در هند بسیار فعال شدند.

 هنگامی که آلمان در ژوئن ۱۹۴۱ به اتحاد جماهیر شوروی حمله کرد، بریتانیا و اتحاد جماهیر شوروی مشترکاً ایران را اشغال و از افغانستان خواستند که همه اتباع بلوک محور/متحدین را اخراج کند. گرچه افغان ‌ها از نقض بی ‌طرفی خود نارضایتی داشتند، اما مجبور به تبیعت از این شرایط بودند. با آغاز جریانات جنگ به نفع متفقین، همسویی افغان ها در قبال بلوک محور نیز رو به کاهش گذاشت. (Poullada, 1981: 180)

 ایالات متحده حتی پیرامون درخواست اخراج اتباع محور نیز مطلع نبود؛ بدین ترتیب رهبران آمریکایی به ناگاه دریافتند که تحرکات مهمی در خاورمیانه در حال وقوع است و منافع آمریکا ایجاب می کند که استقرار هیاتی مقیم در کابل ترتیب داده شود. بنابراین در ۶ ژوئن ۱۹۴۲، و در بستری از شرایطی که جنگ ایجابیِ به جای احترام به خواسته های افغان ها ایجاب کرد؛ یک نمایندگی دیپلماتیک آمریکایی در کابل افتتاح شد.

 اولین وزیر مقیم آمریکا، کورنلیوس وان انگرت، اولین مقام آمریکایی بود که از افغانستان بازدید کرد (در سال ۱۹۲۲) و ۲۰ سال بعد با دستورات محرمانه به کابل آمد تا زمینه را برای مسیرهای ترانزیتی کمک های نظامی و غیرنظامی جایگزین به روسیه و چین آماده کند. حتی صحبت هایی جدی در مورد ساخت خط آهن از طریق افغانستان وجود داشت. این طرح های اضطراری مسئله ای مخفی در زمان جنگ بود. یکی دیگر از مشکلات جدی انگرت در بدو ورود به کابل این بود که تا سال ۱۹۴۲، افغانستان با مشکلات اقتصادی بسیار جدی مواجه بود. در این شرایط، افغانستان به دنبال حمایت از ایالات متحده بود، زیرا تجارت خارجی افغانستان عملاً به دلیل اقدامات هیئت ‌های مخالف در زمان جنگ در واشنگتن فلج شده بود.

در این شرایط بسیار سخت بوروکراتیک، انگرت با حمایت دیپلمات‌ های آمریکایی در واشنگتن و همتایان انگلیسی در کابل، موفق شد ضروری ‌ترین نیازهای افغانستان را تا پایان جنگ تامین کند. این عملیات نجات بخشِ ماهرانه تحسین زیادی را برای آمریکا به همراه داشت؛ بدین ترتیب سال ‌هایی طلایی برای دیپلماسی آمریکا محسوب می شد. در طول سال های بلافاصله پس از جنگ، دوران مناسبات حسنه ادامه داشت و رهبران افغان دریافتند که ایالات متحده جایگزین ایده آلی برای عقب نشینی قدرت بریتانیا خواهد بود؛ زیرا آمریکای دور هیچ تهدید امپریالیستی برای افغانستان محسوب نمی شد.

بدین ترتیب آنها فعالانه از نفوذ آمریکا استقبال، و ارزهای خارجی اندک خود را برای استخدام معلمان آمریکایی در مدارس برتر خود خرج کردند. در سال ۱۹۴۶ آنها شرکت بزرگ ساخت و ساز موریسون-نادسن را برای کمک به یک پروژۀ بلندپروازانه در دره هلمند به کار گرفتند. هنگامی که در سال ۱۹۴۹ ارز خارجی آنها کاهش یافت، افغان ها به آمریکا روی آورده و مقام ارشد اقتصادی خود، عبدالمجید زابلی وزیر اقتصاد ملی را برای مذاکره در مورد وام برای طرح توسعه اقتصادی ملی به واشنگتن اعزام کردند.

زابلی، مؤسس بانک ملی افغانستان و مبتکری مالی، از زمان خود جلوتر بود. همان طور که زابلی پیش بینی کرده بود، پروژه دره هلمند با بازدهیِ کُند و مشکلات فراوان اجتماعی، فنی و اداری برای سالیان متمادی به یک بار مسئولیتی دردسرساز و جدی تبدیل شد. اسکان مجدد کوچی ها در سرزمین های جدید و مشکلات پیچیده فنی و مدیریتی مهارت هایی را می طلبید که افغان ها نداشتند. بدین ترتیب آنها از دولت آمریکا درخواست کمک فنی کردند و ایالات متحده نمی توانست این درخواست را رد کند؛ زیرا پرستیژ آمریکا درگیر جریانی به نام “پروژه آمریکایی” گردیده بود. بنابراین، کمک های اقتصادی دولت آمریکا به افغانستان از یک نیاز سیاسی برای نجات یک پروژه بسیار مشکوک و مشتبه سرچشمه می گرفت. (Poullada, 1981: 181)

مناسبات ایالات متحده و افغانستان؛ سال های بحرانی: ۱۹۵۳-۱۹۵۶

اما متعاقبا دو رویداد با یکدیگر تلاقی یافته و همزمان شد تا ماهیت روابط افغانستان و آمریکا را تغییر دهد: (۱) شروع جنگ سرد و (۲) تغییر حکومت در افغانستان. در سال ۱۹۵۳ جان فاستر دالس سازماندهی یک جریان متحد از “جبهه شمال” را برای مهار قدرت شوروی آغاز کرد. این امر منجر به عقد قراردادهای نظامی آمریکا با ترکیه، ایران و پاکستان شد. افغانستان که از نظر جغرافیایی بین دو کشور اخیر واقع شده، نادیده گرفته و منزوی شد. در سال ۱۹۵۳، زمام قدرت در کابل از دستان مجرب و کارکشته عموهای شاه به دست پسر عموی جوان و پرشور او، محمد داوود، رسید.

داوود شخصیتی زیرک و قدرتمند با منیت و عزمی بزرگ برای توسعه کشورش؛ اما با درک به واقع اندکی از پویایی پیچیده مدرنیزاسیون یا خطرات واقعی همسایه خود در شمال بود. او قاطعانه معتقد بود که می تواند اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده را به نفع خود و کشورش بچرخاند. سه سیاست اساسی او چالش هایی را برای دیپلماسی آمریکا ایجاد کرد: (۱) نوسازی سریع اقتصادی، (۲) تعقیب تهاجمی پشتونستان، و(۳) ایجاد یک نیروی نظامی قوی افغان. برای پیشبرد سیاست ‌های مذکور، داوود قرن ‌ها انزواگرایی را معکوس و رقابت شوروی و آمریکا را در داخل افغانستان تقویت کرد. این تغییر ناگهانی از سیاست، سیاستگذاران آمریکایی را شوکه کرد. (Poullada, 1981: 183)

 در داخل دولت آمریکا پیرامون چگونگی تطبیق با سیاست های جدید افغانستان اختلافات شدیدی وجود داشت. به هر حال در جریان این بحث و جدل ها، آسیب زیادی به روابط افغانستان و آمریکا وارد شد. از جمله حامیان اصلی سیاست “سخت گرفتن”، سفیر آمریکا در کابل، آنگوس ایوان وارد (Angus Ward) بود. او به‌ عنوان مردی با دارای روحیه اخلاقی بالا، داوود را که فردی مرموز، غیرقابل اعتماد و عجول می‌ دانست تحقیر می ‌کرد. داوود به طور کامل بیزاری وارد را متقابلاً پاسخ داد. مقامات پاکستانی که از سیاست های داود نگران بودند، از خط مشی سخت گیرانه ای حمایت کرده و خواستار آن شدند تا شورش های قبیله ای را برای سرنگونی داوود برانگیزند.

 رئیس ایستگاه سیا در کابل نفوذ شخصی قوی بر وارد داشت. بدین ترتیب او با همکاران پاکستانی و ناراضیان خانواده سلطنتی توطئه هایی برای “بی ثبات کردن” رژیم داوود طراحی کرد. روابط آمریکا و افغانستان در این دوره در فضایی ملتهب، پر از ترس و سوء ظن به سر می برد. ارتباطات اجتماعی کاهش یافت، تبلیغات ضد آمریکایی در مطبوعات و رادیوهای تحت کنترل دولت ظاهر شد، و نظارت پلیس بر آمریکایی ها بسیار زیاد بود. در این فضای نامناسب دیپلماتیک، تدوین و اجرایی سازیِ پاسخی مناسب به چالش های ناشی از سیاست های داوود برای ایالات متحده بسیار دشوار بود.

اما با ورود آرمین مایر به عنوان معاون جدید از ریاست هیات دیپلماتیک، وضعیت رو به بهبود گذاشت و در آوریل ۱۹۵۶ آنگوس وارد با شلدون میلز جایگزین شد. تیم جدید رابطه بسیار بهتری با افغان ها داشت. طرحی آغاز شد که در نهایت به یک برنامه کمک اقتصادی منسجم تبدیل شد. این طرح و نقشه به گونه ای استراتژیک طراحی شده بود تا افغان ها را از نظر مادی و ایدئولوژیک به سوی جهان آزاد بکشاند. انگلیسی ها به آن لقب «استراتژی جنوب غربی[۱]» دادند. این برنامه بر ارتباطات هوایی و جاده ای به غرب، آمریکایی سازی آموزش عالی و نجات پروژه دره هلمند متمرکز بود.  (Poullada, 1981: 184-185)

اگرچه در این مدت ایالات متحده به توسعۀ افغانستان علاقه نشان داد و از آن حمایت اقتصادی کرد، اما این علاقه محدود بود. در حقیقت باید گفت، اکثریت اعظم کمک‌ هایی که در سال‌ های اولیه بازسازی به افغانستان اعطا شد، توسط اتحاد جماهیر شوروی ارائه گردید. چنانچه تا سال ۱۹۷۳، تخمین زده شد که اتحاد جماهیر شوروی نزدیک به یک میلیارد دلار به افغانستان وام داده بود. بر طبق دو عامل متلاقی در دهه ۱۹۷۰ چنین برآورد شده بود که ایالات متحده اهمیت افغانستان را به طرز چشمگیری تغییر خواهد داد. این دو عامل، فرهنگ دوران جنگ سرد و سقوط شاه ایران در سال ۱۹۷۹ بود.

در فضای جنگ سرد آن زمان، هر گونه منفعت و دستاوردی از سوی اتحاد جماهیر شوروی یا ایالات متحده به عنوان شاهدی بر پیروزی یک سیستم (سرمایه داری یا کمونیستی) بر دیگری تلقی می شد. ایالات متحده در دهه ۱۹۷۰ به طور فزاینده ای نسبت به تمایلات توسعه طلبانه شوروی مشکوک شده بود. چنانچه ذهنیت فراگیر مقامات واشنگتن طی این سال ها تحت تسلط تئوری دومینوی کمونیستی بود؛ تئوری ای که بسیاری از سیاستمداران واشنگتن را به این باور رساند اتحاد جماهیر شوروی درصدد تسلط بر کل جهان است. همه اینها در مورد افغانستان در سال ۱۹۷۹ رخ داد؛ زمانی که شاه ایران از تاج و تحت خود کنارزده شد.

شاه ایران ضامنی برای حفظ منافع ایالات متحده در خاورمیانه بود. به همین دلیل، ماهیت دوستانه و فزایندۀ روابط شوروی و افغانستان تا قبل از سال ۱۹۷۹ هرگز تهدید قابل توجهی برای مقامات ایالات متحده ایجاد نکرد. اسناد وزارت امور خارجه از اوایل دهه ۱۹۷۰ نیز گواهی بر بی تفاوتی نسبی ایالات متحده نسبت به توسعه روابط نزدیک و دوستانۀ بین افغانستان و اتحاد جماهیر شوروی بود. چنانچه در گزارش وزارت امور خارجه از سال ۱۹۷۶ چنین آمده بود: «[افغانستان] از لحاظ نظامی و سیاسی کشوری بی طرف است که عملاً به اتحاد جماهیر شوروی وابسته می باشد». اما این ارزیابی با سقوط شاه ایران و جایگزینی او با حکومتی اسلامی و ضد آمریکایی به شدت تغییر کرد.

قدرت و نفوذ ایالات متحده در منطقه دیگر تضمین نشده بود و ناگه افغانستان به یکی از نگرانی های منطقه ای مقامات در واشنگتن تبدیل شد. بر اساس اسناد ارائه شده در آرشیو امنیت ملی دیجیتال، کاخ سفید روندی از توصیف سیاست شوروی در قبال افغانستان تحت عنوان “بزرگترین تهدید برای صلح جهانی از زمان جنگ جهانی دوم” را آغاز کرد. اما نگرانی مقامات ایالات متحده در مورد “مسئله افغانستان” زمانی بیشتر شد که در آوریل ۱۹۷۸، محمد داوود، پادشاه سلطنتی افغانستان، سرنگون و حزب تازه تاسیس حامی شوروی و سوسیالیست “حزب دموکراتیک خلق افغانستان” جایگزین آن شد.

در واکنش به قدرت یافتنِ حزب دموکراتیک خلق در افغانستان، زبیگنیو برزینسکی، مشاور امنیت ملی ایالات متحده در آن زمان، به کارتر، رئیس جمهور وقت در مورد تهدید بزرگی که می توانست برای منافع ایالات متحده ایجاد کند، هشدار داد. برزینسکی با تکرار پارانویای جنگ سرد، چنین تخمین میزد که قصد شوروی استفاده از افغانستان برای اعمال قدرت و نفوذ خود بر کشورهای همسایه پاکستان و ایران و در نهایت بر کل منطقه جنوب آسیا بود.

 بدین ترتیب پس از آن، افغانستان به یک معنا به مهره ای حیاتی برای ایالات متحده تبدیل و تصمیم گرفته شد که هر اقدامی برای مقابله با احتمال کمونیستی شدن افغانستان انجام شود. در نتیجه ارائه کمک های مخفی به مبارزان مقاومت افغانستان (که خود را مجاهد می خواندند) در آن زمان برای مقامات ایالات متحده در سال ۱۹۷۹ حرکتی قویا استراتژیک به نظر می رسید. اما باید گفت در این جریانات هیچ‌ کس به عواقبی احتمالی که آموزش و تجهیز اسلام‌گرایان افغان و همتایان مسلمان آنها بعداً می ‌تواند داشته باشد، توجه و اهمیتی نداد.  (Harvey, 2003)

تهاجم شوروی و برگی تازه در روابط افغانستان و ایالات متحده

در ۲۷ آوریل ۱۹۷۸ داوود خان همراه با خانواده اش در کودتایی خونین کشته شد؛ کودتای ثور که کمونیست ها را به قدرت رساند و رئیس جمهور جدید، نور محمد تره کی را روی کار آورد. ایالات متحده هیچ واکنشی نشان نداد و فعالیت کمونیست ها در این درامِ خونین را نادیده گرفت. این بی تفاوتی و قصورِ واشنگتن، از گزارش منتشر شدۀ وزارت امور خارجه در ۲۶ مارس ۱۹۷۸، مشهود بود. چنانچه در این گزارش آمده بود که “وضعیت سیاسی در افغانستان باثبات و رئیس جمهور داوود نیز شدیدا تحت نظارت بوده و با اپوزیسیونی قابل توجهی مواجه نیست.”

 اما پس از کودتا، واشنگتن واکنش ملایمی نشان داد و این واکنش بیشتر به دلیل شکستش در ویتنام و تحقیر در رسوایی واترگیت بود. دولت کارتر تغییر در کابل را صرفا همچون کودتایی دیگر به سبک خاورمیانه ای تلقی کرد و نه تصرف و تسلط کمونیست ها. وزیر امور خارجه وقت آمریکا، سایروس ونس، با وجود دلایل کافی برای تردید، هیچ مدرکی دال بر همدستی شوروی در کودتا نیافت. شوروی دخالت خود در این کودتا را انکار کرده و برژنف به کارتر گفت که دررابطه با این کودتا شوروی خود نخستین بار از طریق رادیو کابل شنیده و دستی در تحریک آن نداشته است. (Jabeen et al. 2010: 154)

دولت جدید افغانستان نیز ادعایی مبنی بر عدم همسویی و غیرکمونیستی بودن داشت و واشنگتن نیز این ادعا را پذیرفت. بدین ترتیب، سفیر آمریکا در کابل و وزارت امور خارجه ایالات متحده، رژیم جدید در کابل را بیشتر رژیمی ناسیونالیستی ارزیابی کردند تا کمونیستی. وزارت امور خارجه به سفارت خود در کابل دستور داد که یکی از گزینه ها حذف تدریجیِ فعالیت های آمریکا در افغانستان است؛ اما این امر برای افغانستان و همسایگان آن نگران کننده و با سیاست های آنها ناسازگار بود. رژیم جدید سیاست های آمریکا برای حفظ منافع و حضور خود را پذیرفته بود. همه آمریکایی ها از نگرش دولت و توجیهات آن در مورد افغانستان رضایت نداشتند. آنها با تداوم کمک به این رژیم کمونیستی مخالف بودند.

به هرروی، سیاست میانه رویِ آمریکا دست شوروی -که قصد کاهش نفوذ آمریکا و غرب در این منطقه را داشت،- باز گذاشت. بدین ترتیب متعاقبا وزارت امور خارجه این تقصیر را گردن گرفت و از گروه ‌های اسلامی افغان مقیم پاکستان حمایت کرد. چنانچه در همین راستا ایالات متحده اعتراف کرد که “دادن چنین چک سفید امضایی به مسکو” به نفع آمریکا نخواهد بود. مسکو از این فرصت بهره جست و کارشناسان شوروی همه زمینه ها از جمله سرویس های امنیتی و اطلاعاتی را اشغال کردند. برعکس، ایالات متحده به کمک های اقتصادی خود ادامه داد که این جریان تا زمان مرگ آدولف دابس، سفیر آمریکا در فوریه ۱۹۷۹ ارائه شد.

دابس متخصص در امور شوروی، و به امید حمایت از نیروهای ضد کمونیستی منصوب شده بود. او توسط یک گروه ضد دولتی ربوده و در جریان عملیات نجات توسط پلیس کشته شد. دولت آمريكا نیز نسبت به روش هاي اعمال شده توسط پليس و به ويژه حضور مستشاران شوروي اعتراض كرد. بدین ترتیب جیمی کارتر رئیس جمهور خشمگین ایالات متحده کمک های اقتصادی به دولت افغانستان را به حالت تعلیق درآورده و حمایت مالی از گروه های اسلامی مستقر در پاکستان را از طریق رژیم نظامی پاکستان افزایش داد. در این راستا، سرویس اطلاعات مرکزی ایالات متحده با سرویس اطلاعاتی پاکستان و در مسیر حمایت از گروه های مقاومت افغانستان همکاری کرد که این رویکرد در واکنش به سیاست های نامطلوب رژیم کمونیستی در افغانستان پدیدار شد. (Jabeen et al. 2010: 155)

نورمحمد تره کی سنت طولانی بی طرفی کشور را به نفع اتحاد مستقیم با اتحاد جماهیر شوروی شکست. در سطح داخلی، دولت برنامه ریزی کرد تا با کاهش بدهی های روستایی، یک انقلاب اجتماعی مبتنی بر اصلاحات عظیم ارضی را به وجود آورد؛ اما اصلاحات به جای توجه و استقبال، با سوء ظن و مقاومت مردم مواجه شد. دولت نیز با قدرت پاسخ داد و درگیری ها آغاز شد. حزب کمونیست دموکراتیک خلق افغانستان بین دو جناح خلق و پرچم تقسیم شد. حفیظ الله امین رهبری خلق و تره کی ریاست پرچم را بر عهده داشت. در اولین سالگرد «انقلاب ثور»، قیامی در هرات به راه افتاد و حکومت آن را وحشیانه سرکوب کرد. تظاهرات علیه دولت در بسیاری از ولایات گسترش یافت. در این مقاومت، گروه ‌های اسلامی و سنتی تحت حمایت ایالات متحده به تظاهرکنندگان پیوستند.

تره کی از اتحاد جماهیر شوروی تقاضای کمک کرد، اما شوروی با این درخواست که “کمک کردن آتویی به دست دشمنان شما و ما می دهد” نپذیرفت. شوروی از دخالت مستقیم خودداری کرد زیرا این امر می‌ توانست فرصتی برای ایالات متحده فراهم کند تا روسیه را به خاطر سیاست توسعه ‌طلبانه ‌اش متهم و سرزنش کند. دلیل دیگر بی اعتمادی مسکو به حفیظ الله امین بود. چراکه امین تره کی را زندانی کرد و بعدها نیز ترور شد. مرگ تره کی خشم رهبران شوروی به ویژه برژنف را برانگیخت؛ به گونه ای که وقتی به برژنف درباره قتل تره کی گفته شد، گریه و اظهار کرد باید به این اقدام پاسخ دهد. پاسخ مذکور نهایتا به شکل تهاجم شوروی در دسامبر ۱۹۷۹ بود.

 امین قدرت های سیاسی را به دست گرفت، اما ایالات متحده به او اعتماد نکرد و از هرگونه حمایت سیاسی کمک اقتصادی خودداری کرد. دلیل عدم محبوبیت او نزد آمریکایی ها رفتار سرد و توهین آمیز او در هنگام مرگ دابس بود. (Jabeen et al. 2010: 156) امین که از آمریکا ناامید شده بود تلاش کرد تا از ایران و پاکستان حمایت کند اما دیگر دیر شده بود و نیروهای شوروی در ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹ به افغانستان حمله کردند که وضعیت ژئواستراتژیک را به کلی تغییر داد. سربازان شوروی امین را به قتل رسانده و ببرک کارمل از چناح پرچم را بر سر کار آوردند.

ایالات متحده که پیش از این سربرآوردن رژیم کمونیستی در افغانستان را نادیده گرفته بود، به ناگه با خطر کمونیسم بیدار شد. کارتر نیز برای رقابت با تهاجم شوروی، “دکترین کارتر” را در سخنرانی خود در اتحادیه مطرح کرد. او جنوب غربی آسیا را به عنوان “منطقه استراتژیک سوم برای امنیت غرب” می دانست و او این تهاجم را “جدی ترین تهدید برای صلح از زمان جنگ جهانی دوم” خواند. کارتر بایکوت المپیک مسکو را اعلام کرد و معاهدات محدودیت تسلیحات استراتژیک (SALT II ) را با اتحاد جماهیر شوروی به حالت تعلیق درآورد.

روابط دیپلماتیک به تعویق افتاد و سفیر توماس واتسون از مسکو فراخوانده شد. سازمان ملل متحد قطعنامه ای را علیه اتحاد جماهیر شوروی تصویب کرد که توسط اتحاد جماهیر شوروی در شورای امنیت وتو شد. در مجمع عمومی ۱۴ ژانویه ۱۹۸۰ با ۱۰۴ رای موافق و ۱۸ رای مخالف این قطعنامه به تصویب رسید. این قطعنامه خواستار خروج فوری، بدون قید و شرط و کامل نیروهای خارجی شد تا مردم این کشور بتوانند شکل حکومت خود را تعیین کنند. (Jabeen et al. 2010: 157)

گروه های مقاومت و جریان کمک های مخفی ایالات متحده

در سال ۱۹۸۱، ریگان با مواضع سخت ضد کمونیستی خود قدرت را به دست گرفت و مخالفت با شوروی محور اصلی سیاست خارجی او بود. به باور او، برتری نظامی شوروی نتیجه توافق تنش زدایی و کنترل تسلیحات به طور کلی و معاهدات محدودیت تسلیحات استراتژیک به طور خاص است. به استدلال او، شوروی در تمام این قراردادها تقلب کرده بود. همچنین ریگان قصد داشت مسکو را وادار سازد تا بهای نظامی و سیاسی زیادی را برای مداخله در افغانستان بپردازد. برای مقابله با تهدید شوروی، ریگان کنگره را متقاعد کرد که در سال ۱۹۸۱، ۳٫۲ میلیارد دلار برای یک برنامه کمک نظامی پنج ساله به پاکستان اختصاص دهد.

همچنین علاوه بر کمک، مقامات آمریکایی به دنبال استفاده از پاکستان به عنوان کانالی برای ارسال کمک های نظامی و مالی به مجاهدین بودند. چراکه ایالات متحده از رویارویی مستقیم با شوروی اجتناب کرده بود و سیاست کمک مخفیانه به مقاومت را در پیش گرفت. بدین ترتیب، آی اس آی مسئولیت انتقال تجهیزات نظامی را در میان جناح های مختلف که با شوروی می جنگیدند به عهده گرفت. در این راستا، سازمان سیا با استفاده از منابع مالی آمریکا و عربستان تجهیزات نظامی تهیه می کرد. (Jabeen et al. 2010: 158)

بدین ترتیب کمک های آمریکا علیه رژیم کمونیستی به گروه های مقاومت افغانستان سرازیر شد. این گروه ‌های اسلام‌ گرا که به مجاهدین معروف بودند، به دلیل دعوت به وحدت و جهاد اسلامی، از حمایت عمومی برخوردار شدند. این گروه ‌های اسلامی مستقر در پاکستان با دنیای خارج به‌ ویژه عربستان سعودی و سایر کشورهای مسلمان ارتباط داشتند که کمک ‌های میلیاردی بسیاری برای مقاومت آنها ارائه کردند. هفت حزب به رسمیت شناخته شده تحت حمایت ایالات متحده، عربستان سعودی و پاکستان بودند که پایگاه خود را در پیشاور داشتند. این هفت گروه به سه حزب میانه رو و چهار حزب اصولگرا تقسیم شدند که دو گروه اصولگرا فعالتر و برجسته تر بودند: جماعت اسلامی برهان الدین ربانی و حزب اسلامی حکمتیار.

باور رایج این بود که بخش عمده ای از تجهیزات نظامی و پول به جیب جناح های پیشاور، به ویژه حکمتیار، -که تقریباً پنجاه درصد از کمک های ارائه شده توسط ایالات متحده و سایر کشورها را دریافت می کرد،- می رفت. در سال ۱۹۸۲، تلفات سنگین نیروهای شوروی در داخل افغانستان خشم ارتش سرخ را برانگیخت و ارتش سرخ حملات زمینی و هوایی خود را تشدید کرد. این حملات به تعداد زیادی تلفات مبارز مقاومت منجر شد. جبهۀ مقاومت که یک نیروی نامنظم بود نتوانست تعداد دقیق تلفات خود را تخمین بزند و وزارت امور خارجه نیز تلفات سنگین جانی افغان ها را نادیده گرفت و تاکید خود را بر وارد کردن خسارات بیشتر به نیروهای شوروی حفظ کرد. (Jabeen et al. 2010: 159)

 سازمان ملل متحد تلاش های قابل توجهی را برای صلح و حل و فصل انجام داد و دبیرکل آن برای اولین بار در سال ۱۹۸۱ از پاکستان و افغانستان بازدید کرد. او همچنین با برژنف در مسکو ملاقات کرد. هرچند برژنف از اینکه پاکستان تحت فشار ایالات متحده و چین از انجام مذاکرات دوجانبه با افغانستان خودداری کرد، شکایت کرد. با این حال او تمایل خود را برای راه حل سیاسی نشان داد. دیگو کوردووز، دیپلماتی فعال در اوت ۱۹۸۱ به عنوان معاون دبیرکل سازمان ملل منصوب شد. او برای حل و فصل مسائل بحث برانگیز تلاش کرد و ابتکارات متعددی را انجام داد.

این رایزنی در سال های ۱۹۸۱-۱۹۸۲ طرح کلی آنچه را که بعداً به توافقات ژنو تبدیل شد را ارائه کرد. اولین گفتگوی جداگانه در مورد افغانستان بین قدرت های برتر در ژوئیه ۱۹۸۲ در مسکو برگزار شد. در دور ژنو در آپریل ۱۹۸۳، پیشرفتی در مورد جدول زمانی خروج نیروها حاصل شد. اتحاد جماهیر شوروی وعده “خروج تدریجی و چارچوب زمانی برای آن” را داد. مذاکرات ژنو که از سال ۱۹۸۳ رو به پایان بود، در دور بعدی سال های ۱۹۸۵ و ۱۹۸۶ چرخش جدیدی پیدا کرد. در این گفتگوها، گورباچف برای پیوند و اتصال به ایالات متحده به عنوان ضامنی از این روند، موافقت کرد. اولین نشست سران در مورد افغانستان بین ریگان و گورباچف ​​در نوامبر ۱۹۸۵ در ژنو برگزار شد.

 به هرروی در نهایت همه مسائل در مذاکرات بعدی ژنو در سال ۱۹۸۶ حل و فصل شد به جز چارچوب زمانی و دولت موقت. گورباچف ​​به نجیب الله که جانشین کارمل شد، اطلاع داد که شوروی در افغانستان مداخله نخواهد کرد. واشنگتن از اعلامیه گورباچف در ۱۵ فوریه ۱۹۸۸ در مورد عقب نشینی که قرار بود از ۱۵ مه ۱۹۸۸ آغاز شود و ده ماه طول بکشد، استقبال کرد. سرانجام هر دو ابرقدرت آماده امضای دور نهایی توافقات ژنو بودند و مذاکرات در ۲ مارس ۱۹۸۸ آغاز شد اما به کندی پیش رفت. اتحاد جماهیر شوروی موافقت کرد که ظرف ۹ ماه عقب نشینی کند. پس از تنظیم همه مسائل، توافقنامه ژنو در ۱۴ آوریل ۱۹۸۸ توسط وزرای خارجه افغانستان، پاکستان، اتحاد جماهیر شوروی و وزیر امور خارجه ایالات متحده امضا شد. (Jabeen et al. 2010: 160-164)

گرچه پیش از این ایالات متحده مخالف جنبش های آزادیبخش ملی تلقی می شد؛ اما حمایت از جبهۀ مقاومت افغانستان به ایالات متحده این امکان آن را می داد تا مدعی شود که قهرمان چنین جنبش هایی است و اتحاد جماهیر شوروی را ظالم و استعمارگر نامد. تداوم حضور اتحاد جماهیر شوروی در افغانستان از یک سو توجیهی برای ارائۀ تسلیحاتی انبوه از سوی ایالات متحده برای این کشور بود؛ و از سوی دیگر، به آن ابزار تبلیغاتی مفیدی برای شرمساری اتحاد جماهیر شوروی در مجامع مختلف بین المللی می داد.

به هرروی، هنگامی که در ۲۲ فوریه ۱۹۸۰، برژنف تمایل اتحاد جماهیر شوروی را برای خروج نیروهای خود به شرط توقف مداخله خارجی در افغانستان اعلام کرد؛ جیمی کارتر بلافاصله نامه ای نوشت و به رهبر شوروی اطمینان داد که بی طرفی افغانستان و عدم مداخله هر قدرت خارجی تضمین خواهد شد. رونالد ریگان نیز، علیرغم لفاظی های قوی و اشتیاق خود به مقاومت افغانستان، از روند ژنو حمایت کرد. (Ahmad Khan, 1987: 76)

 

ادامۀ مطلب در شمارۀ دوم از “ایالات متحده و تکرار چرخه ای ناکام از حضور و مداخلۀ قدرت های بین الملل در افغانستان

[۱]  Southwesterly strategy

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا